جهت ثبت در تاریخ!

جایی مهمان بودم که نوه ی سید حسن مدرس هم بود... حس عجیبی بود و خوب...

نقل قول از سیما خانوم!

"همیشه به بچه هام (که خارج از ایران به دنیا اومدند و بزرگ شدند) می گم نظام های حکومتی میان و میرن ولی ما نباید یادمون بره که ایران کشور ماست..."

خیلی به دلم نشست این حرف! کسانی که کشورشون رو فرای کشمکش های حکومتی می بینند اطرافم خیلی کم دیدم...

اسیر...

اسیرم...

دلتنگی بیمارگونه...

کلافه م! کلافه ی کلافه! از این شلوغی، از این آدمهای با زبان نامانوس، از این آهنگ بلند غریب کافه! نمی تونم کار کنم! دارم الکی صفحه باز می کنم و می بندم... به خودم غر می زنم چرا حداقل با خودم هدفون نیاوردم... یهو یادم میوفته... از اول سفر هدفون توی جیب کوچیک کوله پشتی مونده! چنگش می زنم می چپونمش توی گوشم، لیست آهنگ های محبوبم در ساوند کلاود... با صدای خیلی بلند... چشم از مانیتور برنمیدارم... حالا انگار که نشستم گوشه ی یک کافی شاپ توو خاک خودم... توو حال خودم... آرامش می گیرم...

پایان شب سیه سپید است!!!!

امروز اونی که داشت توی دانشگاه راه می رفت و خیلی سرخوش با خودش آواز می خوند رو دیدین!؟

مهم نیست اگر ندیدینش مهم اینه که بدونین داره هفته ی دیگه دفاع می کنه و این پروژه ی دو ساله ی نفس گیر فوق لیسانسش رو به سرانجام می رسونه!

خطاب به ایشان!

خدایا میشه پایان این همه فشار رو در دفاع من در پنجشنبه ی دو هفته ی آینده قرار بدی؟ لطفا!؟ تمنا؟ التماس؟ عجز؟ لابه؟!

با تشکر و توکل!

واکنش به یک محقق!!

من در حال نوشتن پایان نامه و پرت شدن مدام حواسم: وای چقدر دارم وقت تلف می کنم، کلی کارم مونده!

مادر مهربان و نگران فشارهای روی دخترش: وقت تلف کردن چیه؟ خوبه این همه داری "حمالی" می کنی! خب یه استراحتی هم می خوای دیگه!! 


متشکرم مادر!!!

اولتیماتوم!!!

یک اولتیماتوم شش روزه به خودم دادم بابت تموم کردن این پایان نامه. تا آخر این شش روز یعنی تا آخر شب یکشنبه معلوم می شه که این ترم می تونم دفاع بکنم یا نه!


به شدت چسبیدم بهش ولی خب وسطهاش خسته م می کنه، حوصله م سر میره، بعد از ماه ها میرم سراغ شوخی کردم و بعد از مدت ها رفتم غذای جدید اختراع کردم و درست کردم و دلم خوشه که فیس بوک رو بستم که حواسم پرت نشه!


راجع به غذای اختراعی جدید پرسیدین؟! اصلا به خاطر همون اومدم که این پست رو بگذارم! سوپ شلغم و پودر کاری!

هدف؟ آب کردن شلغم های در معرض گندیدگی یخچال و استفاده از غذاساز جدید و سیر کردن این گرسنه!

ایران <3

امروز برام یک روز خوب هست، یک شروع خوب!

بعد از چند روز مریضی و قادر نبودن به راه رفتن و حتی نشستن، قدر این روز خوب رو خوب می دونم!

یکشنبه در یک جشنواره شرکت کردیم و اسم ایران واقعا درخشید! بچه ها زحمت کشیدن و همه چیز عالی پیش رفت. شله زرد و شربت لیمو و زعفران (اختراعی خودم! هاها) دادیم و صنایع دستی داشتیم و سفره عقد هم چیده بودیم و آدم ها رو عقد می کردیم مثلا! هاها! کلی به همه خوش گذشت و خارجی ها هم حسابی حال کردن با شور و شعف ایرانی ما!

افتخار!!

امروز دومین روزی هست که پنج صبح بیدار شدم و پایان نامه نوشتن رو شروع کردم. گفتم بدونین که برای دومین روز متوالی دارم به خودم افتخار می کنم :))


البته ساعت هفت صبح باید راه بیوفتیم بریم یک شهر دیگه چون ساعت نه صبح دادگاه دارم!‌ دادگاه بابت یک تعدی رانندگی خیلی جزیی! داشتم می پیچیدم سمت راست کامل ایست نکردم و فقط یک نیش ترمز زدم و در همون لحظه چراغ قرمز شده :(‌ مبلغ جریمه: ۲۸۶ دلار! مسخره ترین جریمه ای که تا الان شدم! یادش بخیر آخرین بار "عبدالجبار" در فکر کنم میدان امام حسین کاشان به دلیل پارک در میدان جریمه م کرده بود!!! بعدش دیگه حدود ۱۰ سال سابقه ی خیلی پاک رانندگی داشتم تا این جریمه ی مسخره! میگن (از وکیل تا آدم عادی) که فقط برو اونجا بگو غلط کردم خودشون کم می کنن جریمه رو و شاید هم نصف بکنن. می گن بگو دانشجو هستم و نمی تونم این مبلغ رو بپردازم و بار اولم بود ببخشید! حالا من دارم هرچی زور می زنم نمی تونم خودم رو قانع کنم که به قاضی نگم که عدالت شما کجاست اگر قراره با یک گردش به راست ساده و با احتیاط به اندازه یک رد شدن بی احتیاط از وسط یک چهارراه شلوغ جریمه کنین! باید برم ببینم جوش چه جوری هست شاید هم گفتم!! به جهنم اگر خواست روی قوز هم بیوفته!

گزارش جشنواره - غرفه ایران

امروز در جشنواره ی بهاره ای که با حضور دانشجوهای اینترنشنال دانشگاه برگزار شده بود شرکت کردیم با عنوان غرفه ی ایران. چون ما انجمن دانشجویی ثبت شده نداشتیم در زمان ثبت نام امکانات بقیه ی غرفه ها رو نداشتیم و چون دوستان عزیز ایرانی لطف کرده و هیچ همکاری یی نکردن نیروی کافی هم نداشتیم. کلا سه-چهار نفر بودیم که همه چیز رو چرخوندیم و با این حال به نظرم خیلی خوب بود. همیشه کنجکاوی در مورد ایران زیاد هست ولی به دلیل پیش زمینه های ذهنی اشتباه زیاد آدم ها مقاومت دارن که نزدیک بشن و در مورد فرهنگ و کشور ما بپرسن. برای همین کل تمام تلاشمون رو کردیم که به زور هم شده آدم ها رو جذب غرفه کنیم و واقعا جواب میداد به نحوی که نمی دونستیم چه جوری از غرفه بیرون کنیم تا بتونیم به بقیه برسیم!!


من یک سری کلمه و اصطلاح فارسی رو درآورده بودم و با تلفظ هاش و معادل انگلیسیش چاپ کرده بودم و با آدم ها تمرین می کردم. ارتباط با آدم ها رو دوست داشتم ولی شیفته ی نکاتی بودم که بهش اشاره می کردن! یک پسری اومد و وقتی برگه رو بهش دادم گفت من چند تا کلمه ی فارسی خودم بلدم! گفتم چیا؟ گفت: سلام، خداحافظ، خفه شو!! گفتم چی شده که اینا رو فقط می دونی؟ گفت چون مالزی زندگی کردم چند سال و دو تا همخونه ی ایرانی داشتم، خیلی کلمه ها رو یاد گرفته بودم ولی از همه بیشتر به هم می گفتن خفه شو و برای همین هنوز یادم مونده!! :))

یک نفر دیگه اومد گفت منم آشنام تا حدودی گفتم چطور؟ گفت خیلی فیلمهای مخملباف رو دنبال می کنم و فیلمهای دخترش رو هم! می گفت دید فیلمهای ایرانی و طرز روایت قصه شون رو دوست دارم ولی همه شون خیلی غم انگیز و افسرده کننده هستن! می پرسید شما کمدی ندارین؟! گفتم متاسفانه همیشه فیلم های افسرده ی ما توجه جهانی پیدا کرده و مشکل طنز هم اینه که خیلی وابسته به فرهنگ و زندگی  و دغدغه ی روزمره ی مردم هست که فهمش برای مخاطب جهانی خیلی سخت می شه. گفتم اینکه اکثر فیلمهای ایرانی که دیدین افسرده بودن دلیلش این نیست که ما آدمهای شادی نیستیم!

یک نفر دیگه اومد گفت ایران رو از اینجا می شناسه که دوستی داشته که ایرانی بوده و یکبار دیده که طرف ناخن نداره بعد فهمیده که توی زندان ایران شکنجه ش کردن و من در همین لحظه از شنیدن ادامه ی مکالمه شانه خالی کرده و صحنه را ترک کردم!!! 

بیشتری چیزی هم که آدمها از شنیدنش تعجب می کنن اینه ما در ایران برف داریم و جاهای سبز و طبیعت هم! از دیدن خاتم کاری ها هم خیلی خوششون اومد.


ولی کلا لذتی که این برنامه ها و تلاش برای شناساندن کشورمون به من میده وصف نشدنی هست! 

تحول!

مورد داشتیم در عمرش به جز گل کوچیک توی مدرسه  نه ورزشی انجام میداده نه علاقمند بوده نه مسابقاتی رو دنبال می کرده نه اهمیتی حتی به فوتبال و پرسپولیس و استقلال می داده.

بعد از چند سال زندگی در خارج (!!)‌ برای بازی مسابقات بسکتبال بین دانشگاهی چنان حنجره ای پاره می کنه که بیا و ببین! خارج اینطوری می تونه آدم رو عوض کنه!! شگفتا!

گزارش عملکرد!

در مرحله ی کدگذاری اطلاعات هستم. فکر می کردم خیلی سریع پیش بره ولی امروز کلی زور زدم، کلی یقه ی خودم رو گرفتم از کارهای دیگه جدا بشم و تمومش کنم و کل روزم رو گرفت. امیدوارم علتش این بوده باشه که داشتم نچسب ترین مصاحبه ای که کردم رو کدگذاری می کردم و امیدوارم بقیه ش تندتر پیش بره! 


حالا باید اطلاعات یک پروژه ی دیگه رو وارد کنم. یک پروژه ی تحقیقاتی که روی خانم های سومالی اینجا انجام دادیم. آشنایی باهاشون خیلی حس خوبی برام داشت. حس خوب و گرم دلنشینی بود! ولی لحظه شماری می کنم برای تموم شدن گزارش پروژه و خلاص شدن ازش از بس که طولانی شد الکی الکی!! خوبیش اینه که یافته هامون رو می خوایم در یک کنفرانس ارایه بدیم و اینکه اون همه زحمت حداقل چند خط در رزومه می شه امیدوار کننده ست!

گزارش پایان نامه

یک جا دوست داشتم گزارش پیش رفتن پایان نامه م رو بدم و ثبت کنم و جایی بهتر از اینجا به ذهنم نرسید! 


برای پایان نامه م با خانم های عراقی مصاحبه کردم و نظرشون رو در مورد حمله ی آمریکا به کشورشون خواستم. اینکه زنان به طور متفاوتی از جنگ آسیب می بینن و این باید بررسی بشه. 


شاید بعدا بیشتر در موردش بنویسم ولی در این حد بگم که تا الان با ۱۰ خانم مصاحبه کردم و نکات و روایاتشون از جنگ رو بهم گفتن. در همین لحظه ی تایپ همه ی مصاحبه هام تموم شد و وارد مرحله ی کد گذاری میشم. 


 به طور همزمان هم دارم قسمتهاییش رو داستانی می نویسم. این کار رو خیلی دوست دارم و باهاش شادم!!!

ترم آخر!

دارم تمام تلاشم رو می کنم که این ترم، ترم آخرم باشه. گروهمون بعد از دو سال دیگه ساپورت مالی نمی کنه و به استاد راهنمام گفتم از نظر مالی و روانی من کشش ادامه ندارم و می خوام هر طور شده دو ساله تموم کنم. از  سیزده نفری که  پذیرش گرفتیم و وارد این رشته در اولین سال ارایه ش شدیم، دو نفر به دلیل بیماری نتونستن ادامه بدن، یک نفر به دلیل دغدغه های دیگه ی زندگیش انصراف داد. یک نفر به دلیل وضعیت تحصیلی ناجورش نکشید و نتونست ادامه بده. دو نفر رسما اعلام کردن که نمی خوان خودشون رو تحت فشار بگذارن و می خوان سه ساله تموم کنن و همه ی هزینه ها رو هم می دن. موندیم شش نفر که می خواستیم به موقع سر دو سال تموم کنیم. کم کم استادهای چهارتامون گفتن آمادگی دفاع ندارین و بیخود فکر می کنین که به موقع تموم می کنین. الان موندیم من و استفانی که استاد راهنمامون هنوز بهمون امید داره... دعا کنین امیدش ناامید نشه و من بالاخره به این زندگی دانشجویی در این ترم پایان بدم! با افتخار!