پاک نویس!

صبح خورشید آمد، دفتر مشق شبم را خط زد.

پاک کن بیهودست، اگر این خطها را پاک کنم، جای آنها پیداست.

ای که خط خوردگی دفتر مشقم از توست!

تو بگو، من کجا حق دارم مشقهایم را، روی کاغذهای باطله با خود ببرم؟

می روم، دفتر پاک نویسی بخرم،

«زندگی را باید، از سر سطر نوشت»


اطهر یادته اینو تو دفترم نوشته بودی!؟ ننوشتی از کیه،
 فقط تاریخ زدی:۱۴/دی/۸۱

و سحر به دنیا اومد

سلام،

عادت چندین و چند ساله رو ترک می کنم و امسال تو این روز فال حافظ نمی گیرم!
این نوشته ی پریسای عزیزه که مثل همیشه منو شرمنده ی لطفش کرد!:

     همه ی آدما یه روزی پاشون به این دنیا وا شده، یه روز از همین چند روز محدود سال، اما هر یک در زمانی خاص! زمانی خاص!
در زمانی خاص هم آسمون دلش از سیاهی ها گرفت، خسته شد بس که شب بود، چشاشو بست و دعا کرد. . . !
     و فرشته ی خدا به آسمون گفت: « خدا می گه اگه یه دفعه روز بشی، از ذوق یه بلایی سرت میاد،
            برای همین باید یواش یواش آماده بشی » :

آسمون لبخند زد و سحر به دنیا اومد.

قاصدک

داشتم جزوه ی یکی از درس های عزیز رو برای اولین بار روز قبل از امتحان نگاه می کردم که یک قاصدک اومد نشست وسط جزوه! منم بهش گفتم: "قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟

از کجا، وز که خبر آوردی؟"

قاصدک جوابمو نداد و فقط چپ چپ نگاهم کرد!

منم برای اینکه کم نیارم بهش گفتم: "انتظار خبری نیست مرا...برو آنجا که ترا منتظرند!"

اونم محکم تر نشست سر جاش و تکون هم نخورد!

منم دیگه سر به سرش نگذاشتم، یادم افتاد که گیر دادنِ من به قاصدک ها سابقه ای طولانی دارد!

 

یادم اومد که 4،5 ساله بودم که (حالا هِی باز بگین سحر حافظه ش ضعیفه!) تو حیاط خونمون یک قاصدک دیدم، خواستم بگیرمش باد اومد و منم رفتم دنبالش...بالا رفت و پایین اومد و منم بالا رفتم و پایین اومدم و تند می رفت و منم می دویدم....تا افتاد تو استخر! خب معلومه که منم افتادم تو استخر!!! بعد خوب که فکر کردم دیدم دارم خفه می شم! و برادرِ محترم با شنیدن سر و صدا به سانِ یک ریزعلی خواجوی به نجات من شتافت!(سارا فکر کنم از همون موقع بود که منو از آب گرفتن!!!)

 

بعد هم جزوه ام رو گذاشتم کنار و گفتم برای الآن کافیه دیگه!

 

*    *    *

 

چقدر خوبه که استادی با این استدلال که:"این ترم به زور تحملتون کردم و دیگه نمی خوام ریختِ هیچ کدومتون رو ببینم" همه رو پاس کنه! من واقعاً لذت می برم این همه عشق و علاقه رو بین اساتید و دانشجویان می بینم!

 

 

این داستان ها واقعی هستند!!

200 تومن می دم به آقای محترم راننده و می گم: زیر تابلو لطف کنید نگه دارید، پیاده میشم.

-(پول رو بهم پس می دن) خانوم خرد ندارین؟ 100 تومنی

:فکر نمی کنم

-می شه ببینین؟

:(می گردم) نه، ندارم

-منم 100 تومنی ندارم

:خب مسئله ای نیست، بقیه ش باشه خدمتتون!

-نه، اینجوری نمی شه اصلاً

:خب چی کار کنم؟ همین 200 باشه دیگه

-نه،بفرمایید، پیاده بشین مهمون من!

:ممنون. اگه 100 تومنی ندارید گفتم بقیه ش باشه.

-واقعاً ندارم، شما می شه دوباره بگردید شاید پیدا کنید

:(اه...هر چی می گردم هیچی پیدا نمی کنم!) ندارم،... آقا مسئله ای نیست.

-نه اصلاً امکان نداره بگیرم، حرفش رو هم نزنین، بفرمایید...

:اینجوری نمی شه...ممنون (دویست تومنی رو می گذارم تو ماشین و پیاده می شم)

 

یک قدم هم نرفتم اون طرف تر که داد می زنن: خانوم . . . .خانوم . . . . (بر نمی گردم!) . . . خانوم حداقل این 100 تومن بقیه ی پولتون رو بگیرین!!!

 


*    *    *


ساعت یک، تازه یادم افتاد که آخرین روز پست دفتر چه هاست، سریع آماده می شم و می پرم تو پست خونه ی نزدیک خونمون.

یک آقایی جلوتر از من ایستادن:

آقای مسؤل باجه: قبضتون رو بدین

آقای جلوی من- قبض؟ قبض ندارم! (خب،منم قبض ندارم!)

:خب اگه قبض ندارین این رو هم نمی تونین پست کنین.

-از کجا باید قبض می گرفتم؟

:از همون جایی که دفترچه رو گرفتین، باید بهتون قبض هم می دادن.

-چیزی به من ندادن...(دوستش هم شروع می کنه غرغر کردن که یعنی چی ندادن...مگه می شه قبض ندن...تو معلوم نیست حواست کجاست و ...!)

:چون قبض ندارین، برای پستش باید برین همون پست خونه ای که اینو ازش گرفتین.

-وای آقااا!!...می دونین باید تا کجا برم!؟

:من دیگه نمی دونم

......و با دوستش عصبانی می رن بیرون.

نوبتِ منه!

:قبضتون؟

-ندارم!

:ما هم نمی تونیم پست کنیم.

-حالا باید چی کار کنم؟

:برید همون پست خونه ی که این دفترچه رو ازشون گرفتین.

-آقای محترم، اونا به من قبض ندادن تقصیر من چیه؟

:نمی دونم، کاریش نمی شه کرد.

(دارم فکر می کنم نمی رسم دیگه، بهتره برم خونه!)

-امروز روزه آخره، مهلت پست رو تمدید نکردن؟

:هنوز چیزی به ما ابلاغ نشده، فکر نمی کنم تمدید بشه.

-تا چه ساعتی پست خونه ها بازن؟ می رسم؟

:من نمی دونم.

(تجربه نشون داده این جور مواقع باید درجه ی اصرار رو یه خورده برد بالا!)

-یعنی حالا واقعا هیچ راهی نداره؟

:نه!

-اِ . . . ! یعنی هیچ جوری نمی شه از این جا پست کرد!؟

: چرا  می شه...فقط یک راه داره!

-خب بفرمایید دیگه، چه راهی؟

:باید تمبر باطل کنیم.

-خب یعنی چی؟ چی می شه؟

:هیچی 300 تومن بیشتر می شه.

 

(ای هوااار....خداااا!!!! یک ساعته اینجا دارم بحث می کنم، اون بیچاره رو هم فرستاد رفت، به خاطر 300 تومن!!؟؟)

-خب مسئله ای نیست، لطف کنین پست بفرمایید!

:جمع کلش می شه 900 تومنا....

(هی می خوام بگم آخه مستعد! من اگه می خواستم برم تا اون پست خونه و برگردم که فقط پول تاکسیم می شد 900 تومن!!)

-مسئله ای نیست پست کنید...

و میام بیرون دنبال اون بیچاره ای که باید تا کجا بره دنبال پست خونش و پیداش نمی کنم!!!


*    *    *

 نتایج!:
۱- من خیلی وقتا آدما رو نمی فهمم!
۲- آدما چه اعصاب زیادی برای بحث الکی دارن!
۳- من چقدر از «خب» در صحبت کردنم استفاده می کنم!
۴- آدمای با استعداد خیلی زیادن!
۵-...
 

اکتشاف!

حریق خزان بود وتاراج باد.
من آهسته، در دود شب رو نهفتم
و در گوش برگی که خاموش می سوخت،
گفتم:
                     مسوز این چنین گرم در خود، مسوز!
                     مپیـچ ای چنیــن تلـخ بر خــود، مپیچ!

(فریدون مشیری)

 

همیشه خیلی سریع با باد کولر سرما می خوردم. فقط یک باد مستقیم کولر می تونست منو چند روز درگیرِ سرماخوردگی بکنه!
چند وقت پیش وقتی در کلاس زبان کولر روشن شد و باد شدیدش کوبونده می شد تو صورتم کشف کردم که آدم با باد کولر سرما نمی خوره!
و از اون به بعد من با باد هیچ کولری سرما نخوردم!!!!
یه چیزای دیگه هم مونده که کشف کنم...مثلاْ اینکه آیا سحر می تونه دیگه به شکل زیر در نیاد؟!؟!؟!؟!

از لغزشها بیاموز!


وقت گرانمایه را در اندوه

آنچه باید می شد،

بر باد مده.

بر آنچه اکنون انجام می دهی،

و آنچه در آینده می خواهی انجام دهی، اندیشه کن.

بر لغزشهایی که گمان می کنی داشته ای، میندیش،

از آن ها بیاموز.

 

«دبی آوری»

 

 

 

 

Don't waste precious time

worrying about

...what you should have done

But rather, focus your attention

,on what you are doing now
and what you want to do

in the future

Don't concentrate

on any mistakes that might
,have been made

.but learn from them

 

"Debbie Avery"

وطن

وطن

ای وطـــــن، ای مــادر تاریخ سـاز

ای مـــرا بر خــــاک تـــو روی نیــاز

ای کویـــر تـــــو بهشت جـــان من

عشق جاویدان من، ایـــــــران من

ای زتو هستی گرفته ریشـــــه ام

نیست جز اندیشه ات اندیشه ام

آرشـــــی داری به تیــــــر انداختن

دست بهــــرامی به شیـر انداختن

کــــــــاوه ی آهنگری ضحــاک کش

پتک دشمن افکنی ناپــــــاک کش

رخشی و رستم بر او پــا در رکـاب

تا نبیند دشمنت هـــــرگز به خواب

مرزداران دلـــــیرت جـــــــان به کف

ســـــرفرازان سپاهت صف به صف

خون به دل کردند دشت و نهــــر را

بازگـــردانــدنــد خــــــرمــشــهــر را

ای وطــــــــن ای مــــادر ایـــران من

مــــــادر اجـــداد و فــــرزنــدان مـــن

خـــانه ی من بـانه ی من توس من

هر وجب از خـــــاک تــو ناموس من

ای دریــــغ از تـــو که ویــــران بینمت

بیشه را خـــالی ز شیـــران بینمـت

خاک تو گــر نیست جــــان من مباد

زنده در این بوم و بر یـک تــــن مباد

.

.

.

وطن یعنی همه آب و هــمه خـــاک

وطن یعنی همه عشق و همه پاک

به گــــــاه شیرخـــواری، گاهــــواره

به دور درد پیــــری عـــــین چـــــاره

وطن یعنی پــدر، مــــادر، نیـــاکــان

به خون و خاک بستن عهد و پیمان

وطن یعنی هــــویت اصـــل،ریشـــه

سرآغــــــاز و سرانجــــام و همیشه

ستیغ و صخره و دریـــــا و هامـــون

ارس، زاینــــــده رود، ارونــد، کارون

وطن یعنی ســرای تـــــرک با پارس

وطن یعنی خلیـــــج تا ابد فـــــارس

وطن یعنی دو دست از جان کشیدن

به تنگستـــان و دشتستــان رسیدن

زمین شستن ز استبــــداد و از کین

به خون گـــــرم در گرمـــابه ی فیـــن

وطن یعنی اذان عشـــــــــق گفتــن

وطن یعنی غبار از عشـــــــق رُفتن

وطن یعنی هدف یعنی شهــــــامت

وطن یعنی شرف یعنی شهــــــادت

وطن یعنی گذشتـــه، حــــال، فردا

تمـــام سهـــم یک مـلـــت ز دنیــــا

وطن یعنی چه آبـــــاد و چـه ویـــران

وطن یعنی همین جا یعنی ایــــــران

وطن یعنی رهایی زآتــــش و خـــون

خروش کـــــاوه و خشـــــم فریــــدون

وطن یعنی زبان حــــال سیـــمـــــرغ

حدیث یــــال زال و بــــال سیمــــــرغ

سپاه جـــان به خوزستـــان کشیدن

شهادت را به جــــان ارزان خریـــــدن

نماز خون به خونـیـن شهـــــر خواندن

مهاجم را ز خــــــرمشـــــهر رانـــــدن

.

.

.

وطن یعنی اذان عشـــــــــق گفتــن

وطن یعنی غبار از عشـــــــق رُفتن

وطن یعنی هدف یعنی شهــــــامت

وطن یعنی شرف یعنی شهــــــادت

وطن یعنی گذشتـــه، حــــال، فردا

تمـــام سهـــم یک مـلـــت ز دنیــــا

وطن یعنی چه آبـــــاد و چـه ویـــران

وطن یعنی همین جا یعنی ایــــــران

ایــــــــــــــــــــــــــــــران



(علیرضا شجاع پور)

زلزله!

چه خبره!؟ زلزله ست دیگه، حالا مگه چی شده یا چی می خواد بشه!؟

نمی دونم چرا اینقدر وحشت دارن آدما ... تا یک حدیش معقوله ولی دیگه نباید زندگی روزانه رو مختل کنه! مثل خیلی چیزای دیگه به موقع بهش فکر نشده.

چیزای بدتر از زلزله هم تو زندگی هست! نیست!؟
تحمل این زلزله که یک عامل طبیعیه و بشر نمی تونه جلویش رو بگیره خیلی راحت تر از زلزله هاییِ که خودمون یا دیگران در زندگیمون ایجاد می کنیم یا ایجاد می کنند!

 

آسمون هر وقت دلش بخواد داد و بیداد راه می اندازه و طوفان و رگبار!
دریا هم که هر چقدر در طول روز خودش رو کنترل می کنه بالاخره شب می زنه بالا!
باد هم که با لطافت هِی می ره و میاد و گاهی هم با گردباد تلافی می کنه!
خورشید هم که گاهی تا مغز استخونمون رو می سوزونه و خیالش راحت می شه!
...مثل همیشه از خودمون آدما هم بگذریم بهتره!

حالا زمین بیچاره نمی تونه یه تکونِ کوچولو به خودش بده!؟


هر اتفاقی بخواد بیفته، می افته و دلهره و ترس و تشویش هم چیزی جز خراب کردن بهترین لحظه های زندگی رو نداره!

بابا از همین زندگیمون لذت ببریم دیگه این همه بحث و جنجال نداره!

دریا

سلام،

 

A.S.P اسم یک شرکت مهندسیه که سازنده ی ساختمانهای آ.اس.پ بودن و الآن هم روی برج 54 طبقه ی تهران دارن کار می کنن:

 
A.S.P:

سروناز : ASP.....As Soon as Possible

منا : از سون از پاسیبا

پیشی ملوس : 'AMIN SOON PRACTICE'

پرندیان: Albalo,PoloباSoup (که سوپ در این اینجا برای هضم غذا وسط اومده)

زیر گذر: آسید صالح پشمکى!

معجون:  آزاد استیودنت پولز (پول دانشجویان دانشگاه آزاد)


یا


Architecture Superwork of Persia!?!?!?

 

نــــــــه خیر!!!!

 

 

             A--------------Asadi

             S------------Soltani

             P-------Panahpour

 

این شرکت متعلق به این سه نفره! آقای اسدی، آقای سلطانی و آقای پناه پور! تاریخچه ی تأسیس این شرکت هم بامزه ست که به دلیل عدم اطمینان به موثق بودن منبع از ذکر آن خودداری می کنیم!

 

·         *   *   *

 

این مدت که شرایط نوشتن اینجا فراهم نبود 13 تا مطلب برای خودم نوشتم! چقدر هم خوب بود! یکی از اونا هم مالِ شما!! (حالا خیلی تحفه ست منت هم می گذاره!):

 

در ساحل ایستاده بود و از صدا و آرامش و وسعت دریا لذت می برد . . . بهش نزدیک و نزدیک تر شد و دریا با همون آرامش اونو در خودش خفه کرد! دریا . . . زیباترین ریاکار و معصوم ترین خائن!

 

 

 

سه ره!

سلام

حتماً اسم ساختمان های آ.اس.پ تا حالا به گوشتون خورده، فکر می کنین A.S.P مخفف چه کلماتیه؟ حتماً بگین! (بچه های دانشگاهمون حق پاسخ گویی به این سؤال را ندارند و در صورت انجام این کار عواقب آن را نیز باید پذیرا باشند!)

 

*   *   *

بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند،
گرفته کولبارِ زادِ ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مشت،
گهی پر گوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان را می پویند،
                                                   ما هم راه خود را می کنیم آغاز.

سه ره پیداست.
نوشته بر سر هر یک بسنگ اندر،
*حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر.
نخستین: راه نوش و راحت و شادی.
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی.
دو دیگر: راهِ نیمش ننگ، نیمش نام،
اگر سر برکنی غوغا، گر دم در کشی آرام.
سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام.

. . .
(اخوان)

(*پیام ویژه!: حدیث خانوم، فقط شانس بیاری و شاهکار دیروزت راجع به پله ها عواقب سوء ی نداشته باشه، وگرنه...!!! )

*   *   *

فرناز جون... باز هم می ایستیم... محکم! ... باز هم صبر می کنیم ... می گن روزگاری بهتر از راه می رسد!!! اگه نرسید اونوقت دیگه منم همه رقمه هستم !!! ممنونم از آبروداریت!!!

*   *   *

اینم برای سارا خانوم گل که تو مطلب قبلی دلش نون لواش می خواست!!


*   *   *

احساس اختلالات شدیدی در گوشم می کنم! خیلی درد می کنه! فکر کنم داره کپک می زنه!!!

*   *   *

نوشتن مطلب در این ساعت با توجه به کلاس 8 صبح فردا نشان از رسیدن کارهای دانشگاه به سراشیبی دارد و دیگر هیچ!

دلم!؟

تا شنبه دانشگاه نمی رم! بسه دیگه! حوصله شو ندارم!

چرا هر کاری می کنم 2،2 تا می شه 3 تا؟

دلم یک سفر یک روزه به شمال می خواد!

دلم یک پرواز از روی زمان می خواد!

دلم یک دکمه ی Reset می خواد!

دلم یک اراده ی قوی می خواد!

دلم شدیداً "دیوانگی" می خواد، البته از نوع خوبش، اونا که بی خیال همه چیز هستن...روان پاک!!

دلم یک چراغ قوه می خواد!

دلم یک صدای دریا می خواد!

دلم یک اسباب بازی می خواد!

. . . . . .

دلم می خواد یا همه چیز رو بفهمم یا هیچی رو نفهمم!

دیگه دلم چیزی نمی خواد!

صابری هم رفت!



"
خنده رو هر که نیست از ما نیست     اخم در چنته گل آقا نیست"
کیومرث صابری . . . گل آقای ایران . . . روحش شاد، یادش گرامی . . .

*    *    *

چند وقت پیش بزرگراه مدرس دچار ترافیک سنگینی شده بود، چون یک فرد تکدی گرِ ژنده پوش کنار بزرگراه افتاده بود، توی تاکسی چند تن از برادران کارشناس که همیشه همه جا حضور فعال دارند اینجوری تحلیل فرمودند: یا ماشین بهش زده در رفته، یا خودش مرده، یا خوابه!!

من اول واقعا فکر کردم دارن شوخی می کنن، داشتم می خندیدم که دیدم همه خیلی جدی دارن سرشون رو تکون می دن و تأئید می کنن!!!!

*    *    *

چقدر خوش می گذره اگه:

یک استاد خیلی جدی داشته باشید که از جلسه ی اول همش از پست و مقام هایی که توی وزارتخانه ها و سازمان های مختلف داشته و داره حرف زده و کت و شلوار رسمی همراه با اندکی ریش رو هم در محیط دانشگاه هرگز ترک نکرده و سر کلاس همیشه موبایلش روشن است و زنگش هم ملودی "نازی جون" می باشد!!!!



*    *    *

یکی از سازمان ها در قسمت ورودی پوشش مناسب برای آقایان (ببخشید "برادران"!) را اینگونه تعریف کرده بود:

لباس آستین بلند و آزاد به طوریکه تقلید از فرهنگ غرب نباشد!

کاری به این ندارم حالا،ولی خدا رو شکر که ما هوشیارانه هرگز اجازه ندادیم که فرهنگ غرب رویمان تأثیر گذارد، حتی در موارد علمی و صنعتی و آداب معاشرت!

*    *    *

پرنده سر به شیشه های پنجره می کوبد
به گمانی که هواست
و ما سر به سنگستان باورها
به گمانی که رهایی اند.

میرزا آقا عسگری (مانی)

*    *    *

من باز برای مدتی نقش پدر و مادر رو هم در خانواده باید بازی کنم! (نقش. . . واقعا که هممون داریم فقط نقش بازی می کنیم!) ولی اینبار هم خوبه...آره، تو این موقعیت لازم بود!

 

این روزا چقدر لاک پشت ها و لاک پشت بودن رو دوست دارم!



معلم زبان ما، یک بانوی جوانِ فعالِ سرزنده ی خوش خلقِ باهوشیِ که هیچ چیزی ازش پنهون نمی مونه!
برخورد با این جور آدمایی که بیشتر از حدی که باید بفهمن می فهمن به طور کلی جالبه.
حس ایشون خیلی قویه...خیلی! کاملاً می فهمه درون شما چی می گذره.
هر چقدر هم سعی کنین خودتونو عادی و طبیعی نشون بدین بالاخره گیرتون می اندازه! نمونه اش همین امروز صبح:


-What is your program tonight Sahar?
:Nothing special
-Did you sleep well last night?
(با خودت فکر می کنی کاشکی می دونست دیشب چی بهت گذشت!)
:...Yes...
-Are you OK today?
(یه پوزخند می زنی OK!!)
:...Yes...
(و تا اعتراف نگیره دست بر نمی داره!)
-Are you happy enought today!?
:NO!

و تازه خیالش راحت می شه و تو دلش یه آفرین به خودش می گه و تمام مدت حواسش بهتون هست چون واقعاً هر چند وقت یکبار لازمه که یه تلنگر بزنه! دستش درد نکنه!

*    *    *

چیزی درونم شکفت
                     دیدم و دیدند
                             ...و خود را به ندیدن زدند

 

چیزی درونم لرزید
                   حس کردم و حس کردی
                                   ...و محکم ایستادی

 
چیزی درونم شکست
                         شنیدم و شنیدی
                                    ...و خود را به نشنیدن می زنی!

پیدا کنید ارتباط این سه مطلب را به یکدیگر!


بعد از مدت ها از صدای بارون لذت بردم، بارون هم آروم شده...بارون هنوز هم ناله می کنه...بارون اونقدر ادامه پیدا می کنه تا ابرا خالی بشن و از بین برن و آسمونو سبک کنن...آسمون چه راحت خودشو سبک می کنه...آسمون چیزی رو برای خودش نگه نمی داره، بغض می کنه،داد می زنه و همه چیز رو بیرون می ریزه...آخه آسمون باید آفتابی هم بشه، بعد از فریادهاش آروم می شه و آفتابی...آسمون چه راحت خودشو سبک می کنه!

*    *    *

در سلف دانشگاه:

-خانوم ساندویچ شما آماده ست، چه سسی بریزم؟ قرمز یا سفید؟

:قرمز لطفاً

-قرمز نداریم، فقط سفیده، چی بریزم؟

:....!!!! فرقی نمی کنه.هر کدوم رو خواستین!!!

*    *    *

رها جون تولدت خیلی مبارک ما شدیداً مشتاق دیداریم! تولد ناناز هم که گذشت ولی دوباره مبارک! جای جفتتون خالیه که یه خورده به هم گیر بدین!!!