امید

 

می دونین کدوم قسمت نماز رو از همه بیشتر دوست دارم؟

" سمع االله لمن حمده "

پُر از امیده و انرژی، همه ی نمازم مال خدا این یه تیکه ش مال من!

*     *     *

این یک هفته مهمون داشتیم، مهمونای عزیزی که یک هفته نگذاشتن غذا درست کنم! فقط خوردم! واقعاً شرمنده بودم و خیلی سعی کردم یه چیزی درست کنم ولی باور کنین هر روز که 8:30 - 9 از خواب بیدار می شدم می دیدم یه قابلمه ای روی اجاقه! حتی سعی کردم که زودتر هم بیدار بشم ولی اینم اصلاً نشد!!

مهمونای نازنین این حُسنا رو هم دارن دیگه، یاد بگیرین!! و اینکه ما اینجا چون بیشتر مهمونای شبانه روزی داریم خیلی خوش می گذره!(اولین مهمونمون هم بابام بود که تو ماه رمضان برای اولین بار اومد خونمون!! به خاطر روزه نزدیک افطار رسیدن و صبح هم بعد از سحر رفتن!اون بار هم خوش گذشت!)

 

*     *     *

این بلاگ اسکای هم با این کارای سرِ خودش اعصابم رو خرد (خورد!؟) کرده! ما تکنولوژی نخوایم باید کی رو ببینیم؟؟؟؟ هنوز نتونستم خراب کاری های قالب رو کامل درست کنم

انصاف

در مصاحبه ی تعیین سطح زبان ازم خواستن که نظرم رو راجع به کاشان بگم، منم نمی دونم چرا تا درِ‌ فکرم رو باز کردم یهو همه ی نکته های منفی ریختن بیرون! دیدن زیادی دارم بلبل زیونی می کنم، گفتن کاشان رو با تهران مقایسه کن! منم باز طبق رویه ی قبلی گفتم که مثلاً تو تهران حتی وضعیت رانندگی هم خیلی بهتر از اینجاست چون مدام پلیس ها دارن جریمه می کنن و مراقبن و ... که با دو تا OK ِ محکم ساکتم کردن!
داشتم ذوق خودم رو می کردم که چه خوب حرف زدم که دیدم نمره داد 12 از 24!!!! و تازه فهمیدم که حرفای خوبی نزدم!
می دونم جواب بی انصافی، بی انصافی بود، خب اینم از انصافِ ما، بگذارین چند تا از خوبیای کاشان رو براتون بگم:

یه حُسنی که دارن و من خیلی باهاش کیف می کنم اینه که خیلی راحت می شه باهاشون روابط اجتماعی خوبی برقرار کرد(منظورم روابط خانوادگی یا دوستی نیست!)، منظورم اینه که مثلاً وقتی برای بار دوم رفتم به بانک، کارمندی که دفعه ی قبل کارم رو انجام داده بلند می شه و سری تکون می ده!
یا وقتی برای بار دوم رفتم مؤسسه ی زبان تو سلام و احوالپرسیشون دیدم فامیلیم یادشونه!
خیلی خوشم میاد!
یا شما حتماً تو تهران تجربه کردین که وقتی تلفنی می خواین چیزی رو از جایی پیگیر بشین احتمالاً‌ آخرین چیزی که به گوش می رسه یه جمله ی ناتمام هستش و صدای کوبیده شدن تلفن!اینجا 6،7 مؤسسه یا مجموعه ای که تلفنی ازشون سؤالهایی داشتم، همشون نه تنها با کمال حوصله جواب همه ی سؤالاتم رو دادن بلکه با دلیل و بی دلیل مدام یا عذر خواهی می کنن یا تشکر!
خیلی خوشم میاد!
نمی دونم حالا ربطش چیه، ‌اولین دلایلی که به ذهن من می رسه فشارهای عصبی و ترافیک و کثیفی هوا و ... هستش که تهرانی ها رو بی حوصله کرده! نمی دونم، شاید!
خوشم میاد وقتی با منشی یکی از شرکت های اینترنتیشون یه خورده حرف می زنم که بعضی از سایتها که نباید فیلتر باشن رو فیلتر کردین، راحت بهم می گه که چه جوری می تونم با اکانتشون سایت ها رو باز کنم!
اینجا هم چون زیاد کسی رو نمی شناسم (و ترجیح هم می دم نشناسم!) نصف امورِ زندگیم با 118 می گذره! اینقدر خوب برخورد می کنن که پر رو شدم! اولین راه حل همه چیز،118!

برام ارزش داره که وقتی یه خانوم آرایشگر می فهمه که از طریق 118 آرایشگاه خوبشون رو پیدا کردم چون تازه واردِ کاشانم، می گه از این به بعد منو مثل خواهر خودت بدون، ‌هر کاری داشتی بهم بگو.

هر چند که ترم خوبی قبول نشدم ولی باور کنین من همه ی این چیزا رو می فهمم!!!


(جواب بعضی از پیام هایی که لازم باشه رو تو همون صفحه ی پیام ها می دم، خواستین چک کنین!)

 

رؤیای واقعی!

حس خیلی خوبی دارم،‌ هر چند که الآن حالم خوب نیست و یه خورده منگم و بی حوصله، ولی حس خوبی دارم.
حس می کنم دارم درست قدم بر می دارم و راهی رو می رم که باید برم. حس می کنم رسیدم به جایی که به تصمیماتی که می گیرم شدیداً اعتماد دارم و به نتیجه ای که می خوام بگیرم اعتقاد دارم! راه جدیدی که انتخاب کردم همونیه که همیشه تو همه ی رگ های بدنم جاری بوده و تو مویرگ های مغزم می پیچیده تا حالا...، تو این زمان خاص، تو این شرایط عالی، همه چیز دست به دست هم بده و بیاد تو دنیای واقعی!

به دنیای واقعی خوش اومدی رؤیای همیشگی سحر!!

* * * *

می خوام دیگه رسماً از رشته ی معماری انصراف بدم و رشته ی علوم اجتماعی رو در دوره های فراگیر پیام نور ادامه بدم!

ممنونم،

از امین عزیز که برای ادامه ی تحصیلم در رشته ی معماری خیلی تلاش کرد.
از دانشگاه کاشان و گروه معماری که با شرایط سختشون منو ترغیب به انصراف کردند.
از بنیانگذار دوره های فراگیر که این شرایط رو بوجود آوردن.
از بی خبری که باخبر مختصری از راه پیش رویم را به موقع برایم شرح داد.
از استادی که با یک جمله انگیزه ی بیشتری ایجاد کرد.
از مشاوری که 4 سال پیش پیشنهاد انتخاب رشته های مقطع کاردانی رو داد.
از استاد محترمی که گفت اگه عاشق معماری نیستی ادامه نده و من همون لحظه از کلاسشون بیرون اومدم و دیگه دانشگاه نرفتم.
از همه ی مشاورانی که راهنماییم کردند (بخصوص عمه جان و محبوبه جان!!)
از توماس ادیسون، گراهام بل، بیل گیتس، ... بلاگ اسکای!
و قطعاً خانواده ی محترم رجبی!!

 

(خدا جون، یه دنیا شکرت!!.)

شاعران معاصر

سلام!

اصلاً فکر نکنین روحیه ی شاعر مسلکی فقط متعلق به محتشم کاشانی و سهراب و چند بزرگ دیگه در کاشان بوده، من فهمیدم این اشتباه بزرگیه:

منتظر تاکسی بودم، دستم رو گرفته بودم جلوی صورتم به خاطر آفتاب شدید، یک آقای نمکی* با چرخ دستیشون رد می شدند فرمودند:

گرمای آفتاب گلِ چشماتو پَرپَر نکنه!!!!!

 

*منظور آقای بامزه نیستا! منظور آقای نمکیه...نون خشکیه...می باشد!

آنچه گذشت!

سلام،

خب حالا برمی گردیم به دو ماه پیش!
مراسممون بالاخره برگزار شد! با اینکه هیچ مراسمی نمی خواستم اما با تلاش شبانه روزیِ مادر عزیز بالاخره سر یک مهمونی ناهار تنها با حضور بانوان به توافق رسیدیم!
شبش هم یه راست از اونجا رفتیم شمال.فقط سه روز موندیم چون سارا به خاطر مراسم ما اومده بود (آره!؟!؟ دستت درد نکنه!!kiss) و زودی باید برمی گشت، گفتیم بیشتر ببینیمش. بقیه ی خانواده هم که داشتن می رفتن، طبق روال خیلیای دیگه مِن شرِ سربازی و کنکور! sad
بعد هم یه نامزدی داشتیم تو فامیل که مجبور شدیم به خاطرش چند روز بیشتر بمونیم تهران و بعد هم ما اومدیم کاشان و بقیه هم رفتن!
کارشناسی هم طی معجزات الهی همدان قبول شدم و افتادیم دنبال مدارک، تهران،همدان، کاشان...
کارای مهمانی به دانشگاه کاشان هم بالاخره با پیگیری های شبانه روزی همسر عزیز درست شد! امروز رفتم دانشگاه برای تکمیل کارای ثبت نام که مدیر گروه نبود. دو تا دوست هم پیدا کردم!! ولی نتونستیم خوراکیهامون رو تقسیم کنیم چون ماه رمضانه (خیلی خنک بودم خودم فهمیدم!!!) ! ما رو هم دعا کنین!

فقط سلام!!!!!

سلام!
من بالاخره بعد از مدت ها دوری دوباره به تمدن دست یافتم!
این بار حسش خیلی بهتر از همه ی دفعات قبله، چون این کامپیوتر الآن مهم ترین راه ارتباطیٍ من با دوست و فامیله!
ما بالاخره در کاشان اسکان یافتیم! البته امیدوارم خیلی موقت باشه!! با خود شهر مشکلی ندارم (چون بیشتر سعی می کنم تو خونه باشم!) مسأله فاصله از دوستا و فامیلاست (از خونواده ی اصلی بگذریم که فعلا هممون حسابی پخش و پلاییم! )
الآن ذهنم پر از دو ماه اتفاقای جورواجور و کلی حرفه... نمی دونم از کدومش بگم ... باید فکر کنم! مغزم رو مرتب می کنم بر می گردم!

فقط بگم یه دوست معرکه هم به جمعمون اومده که شدیداً بهش خوش آمد می گم!

(دلم برای یه شعر خوب لک زده! اگه خواستین محبت کنین و نظری بذارین بی نهایت خوشحال می شم یه شعر هم که به ذهنتون می رسه برام بنویسین...یک دنیا ممنون!)

*     *     *

سفرکرده:
غم نخور یکی همیشه خوبه کیمیا سرشته
آدرس خدارو داره میگه خونمون بهشته


سید محسن:
الهی ای انیس شام تارم == به غیر از لطف تو یاری ندارم
---
الهی این من و این قلب خسته == دل سوزان و این پشت شکسته
---
الهی این من و این خواری من == به روز و شب به این در زاری من
الهی این من و این دردمندی == الهی این من و این مستمندی
---
الهی این من و تنهایی من == الهی این من و رسوائی من
---
الهی این من و این تیره روزی == بود حق گر مرا فردا بسوزی
---
مکن دورم ز بزم اولیائت == نما حشر مرا با انبیائت
----

محسن داداشی:
امشب زمیان جمع من مستم و دل - - - مستی همه وا گذشت و من هستم و دل - - - دل باز به مستی به تو پیوست و کنون - - - من نیز به توبه جام بشکستم و دل




نامرد سالاری

(این پست رو علی الحساب (معادل فارسیش چیه!؟) داشته باشین تا بعداً بگم این مدت کجا بودیم و چه گذشت!)

*     *     *

تصویر چند تا پسر رو که دارن فوتبال بازی می کنن دست دختر بچه ای می دین تا رنگش کنه، ساکت و آروم می ره یه گوشه می شینه و رنگش می کنه! ولی اگه یه کاغذ دست پسربچه ای بدین که یه گوشه اش عکس یه دختر باشه پرتش می کنه و می گه "این که دخترونه ست"!

این پسر همونیه که یه خورده که بزرگتر می شه در جواب محدودیت هایی که خانواده برای خواهرش قائلند می گه "آخه تو دختری"!
این پسر همونیه که بعد از این جواب به خواهرش تو جامعه با ده ها دختر دیگه هر شکل ارتباطی رو داره چون اونا دخترن!
این پسر همونیه که به دخترا اجازه نمی ده که بتونن ارتباط یک جور با دخترا و پسرای اطرافشون برقرار کنن.
این پسر همونیه که به خاطر خودخواهی خودش چون یک نفر رو دوست داره باهاش ازدواج می کنه!
این مرد همونیه که زنش رو بیشتر به چشم زن می بینه تا شریک و همراه واقعی.
این مرد همونیه که هر چقدر هم روشنفکر باشه تردیدی نسبت به برتری خودش به زنش هم نداره چه برسه به بقیه ی زن ها!
این مرد همونیه که اوامر لازم الاجراش رو به هر شکلی که شده می کوبونه تو سر هم ردیفان جنس مخالفش.
این مرد همونیه که حقوق مسلم کارمندان مردش رو دو برابر زن می دونه.
این مرد همونیه که می خواد به رفاه و مقام برسه نه به خاطر خانواده ش که به خاطر خودخواهی خودش!
این مرد همونیه که به خاطر خودش به خانواده ش توجه می کنه تا احترام بیشتری بتونه دریافت کنه.
این مرد همونیه که تحمل حرف مخالف یک زن خیلی براش سخته!
این مرد همونیه که عشقش رو به زنش در هیچ جمعی ابراز نمی کنه چون مَرده!
این مرد همونیه که همه ی محدودیت های زنان رو در جامعه با رفتارش ایجاد کرده.

این مرد یکی از میلیون ها مرد مشابه ایرانیه که قدر بانوی ایرانی رو نمی دونن!

ببخشید اگه همه ی اینا نامردی بود!

عشق را می گویم....




این یادداشت رو تقدیم می کنم به رهای عزیز که در میان تلخی ها مرا سرشار از شیرینی کرد!

(و به خاطر علاقه اش به هیجانات وطنی در دیار غربت!)

:تقدیر این طور حکم کرده که خونه ی بخت ما 3,4 سالی در کاشان باشه! جاده ی تهران تا کاشان پُره از پلیس های راهنمایی رانندگی که حافظ جان مردمند!

دفعه ی قبل در راه برگشت بودیم که پلیسی به الهه جون اشاره کرد که بایستند، الهه جون اصلاً به روی خودش نیاورد، آقای پلیس اونقدر بال بال زد که بالاخره تونست ما رو نگه داره. اومد سرشو کرد تو ماشین:" خانوم با سرعت غیرمجاز که می ری، ما رو هم که تحویل نمی گیری هر چی فرمان ایست می دیم!" الهه جون خیلی جدی گفتن:"ببخشید سرکار...راستش من فکر کردم شما از این موز فروشا هستین، داشتم فکر می کردم حالا چرا پریدین وسط جاده واسه فروختن 4 تا دونه موز!!!!!!"

 

 

*    *    *

عشق محضری ما هم امروز نیم ساله شد!

                                            

 عشق را
 می گویم
 باید این حادثه را
 از نگه سبز تو
 آغاز نمود
 عشق را
 باید
 از زمزمه
 بارش چشمان تو
 با واژه احساس
 سرود
 و در این
 قدرت دریایی تو
 کشتی توفان زده را
 در دل امواج
 سپرد
 به تب حادثه غرق شدن
 مردن و آغاز شدن
 به هم آوایی قلب دو پرنده
 به سبکبالی اوج
 دل سپردن
 به شب هم نفسی
 راغب پرواز شدن
 آری
 عشق را
 باید ابراز نمود
 عشق را
 باید گفت 

(ترانه جوانبخت)

روزٍ...

امروز روز بدی بود.

امروز چشمها بسته بود.

امروز گوش ها کر بود.

امروز هوا زیر پتو سرد بود.

امروز قطره قطره بود.

امروز چراغ قرمز بود.

امروز موبایل خاموش بود.

 

این روز بعد از 22 سال برای اولین بار روز بدی بود...

امروز بد بود...

 

 

سپاس از رییس جمهور خاتمی


جناب آقای دکتر محمد خاتمی، رییس جمهور محبوب مردم ایران،


     دوران شیرین ریاست جمهــوری شما به پایان رسید، برای ما شیرین و شاید برای شما تلخ.

اندیشمندانه وارد عرصه شدید، اما چه بد عرصه ایست! خدمات بزرگی را در حد توانتان و در حد اجازه ی بزرگـــــان ارئه دادید که ایرانیان نفهمیدند، حس نکردند، ندیدند و شاید خود را به ندیدن می زنند...مردم قدرنشناسی هستیم، ما را ببخشید!

     آقای خـــــاتمی، هر چقدر هم به شما خرده بگیرند، هر چقدر هم انتقاد کنند نمی توانند منکر تحــــولات سال های ریاست جمهوری شما باشند، مگر کسانی که یا بی انصافند و یا فراموشکار.

لذت از سخنرانی رییس جمهور کشورمان در یک جمع جهانی کم افتخاری نبود که تنها شما نصیب ما کردید، لــــذت از علم و دانایی و فهم و شعور رییس جمهورمان، لذت از صحبت ها و آراستگی و خوش پوشی رییس جمهورمان و لذت از لبخند و بشاشیتی که اوائل برایمان باورکردنی نبود، دولتمردی اخم مرسوم را کنار گذاشت!

     و بعد از آن چه لبخندهای ساختگی و چه ظاهرسازی هایی از کاندیداهایی دیدیم که حسرت حتی نیمی از بیست میلیون رأی مقتدرانه ی شما را داشتند.

     با مشخص شدن نتایج دور اوّل انتخابات مطمئن شدیم که ایران یا به تاریکی گذشته بر می گردد و یا به سیاهی دوران جاهلیت!

     نمی دانیم چه بلایی ســـرمان خواهد آمد اما مطمئن هستیم بعد از این بیشتر قدر شما را خواهیم دانست!

     خاتمی عزیز ممنونیم به خاطر هشت سال زحمت، به خاطر هشت سال مبارزه و به خاطر هشت سال دفاع مقدس!

 و این اندک ترین سپاس ماست...

*     *     *

و از زبان شما:

امید: خاتمی آمدنت را با دوم خرداد ارج نهادیم و با ۱۸ تیر لگد کوب شدیم رفتنت را در حالی نظاره گریم که در این ۸ سال با وجود ۲۰ میلیون حامی تنها بودی.

علی: یاس همیشه خوشبوست و می ماند.

؟؟؟: جناب آقای خاتمی از تمامی زحمات شما ممنونیم.


ساسان . م . ک . عاصی: من هم با حفظ تمام مواضع انتقادی‌ام سپاس
زار زحمات آقای خاتمی هستم٬ و بی‌تردید می‌گویم به لطف حضور آقای خاتمی جامعه ما توانست گامی بدون خشونت به سوی آزادی و آگاهی بردارد٬گرچه امروز باز هم در آستانه یک عقب‌گرد قرار گرفته‌ایم.
انصافا وداع سختی آست و آنچه سختش می‌کند٬ چشم امداز نامشخصی حداقل چهار سال آینده است.
 متشکرم به خاطر این یاد‌اوریت... واقعا حق این بود که آز خاتمی تشکر کنیم.

احمد رضا: اما امیدوارم که خدا به همه ما رحم کنه چرا که من هم فکر می کنم که این فضای موجود براحتی به دست نیومده که براحتی از دستش بدیم . به هر حال شنبه معلوم میشه که جامعه ما مدنیت را دنبال می کنه یا چیزهای دیگه را و....... 

شبنم: من قطاری دیدم که سیاست میبرد و چه خالی میرفت...

ensanhaye khoob hich vaght az khatereha nemiran: aimless

منا: من هم مرسی ....

پیام: بنظر من مهمترین کاری که در دوره خاتمی خواسته یا ناخواسته صورت گرفت، از پرده برون افتادن دولت و نیروهای در سایه مثل اژه ای ها، بادامچیان ها، جنتی ها، مصباح ها و غیره بود که دستشان رو شد. مسلما با آمدن رئیس جمهوری از جنس همین قماش بجای خاتمی، هنوز شکافی در بطن حکومت نمی افتاد و چهره ها فاش نمی گردیدند.

ریحانه: موافقم باهات . خیلی زیاد . اما کساتی که با اون موافق نیستند بلاگ سکای رو فیاتر کردن و احتمالا در آینده ای نچندان دور پرشین بلاگ رو تا هیچکس واقعیت رو ندونه .

وهاب: منم بگم تشکر میکنم از آقای خاتمی.....حداقل یه گوشه از حق ما رو برگردوند تو یسری موارد که دولت قبل گرفته بود...

ماشینم کجاست!؟



آقای سن و سال داری سوار تاکسی می شن: آقا می خوام برم پارکینگ عسل؛ کجاست؟

آقای راننده ی گرما زده: نمی دونم!

- آقا  ببین رو این کاغذ آدرسشو ننوشته؟

: نمی دونم!

- بخون این کاغذو...!!!

: یا بخونم یا رانندگی کنم!!

 

یک مسافر نیکوکار: آقا بده من ببینم ...(یک قبض پارکینگ رو می ده به نیکوکار) نه جناب! هیچی روش ننوشته، هیچ آدرسی نداره فقط نوشته پارکینگ عسل و ساعت ورود خودرو و ...

راننده ی کلافه: حالا می خوای بری پارکینگ چی کار کنی؟

- ماشینم اونجاست.

: یعنی چی "ماشینم اونجاست"!؟!؟!؟!

- اینجا تو طرح کار داشتم، با ماشین تا یه جایی هم اومدم، بعد ماشین رو گذاشتم تو این پارکینگ، حالا رفتم کارم رو انجام دادم ولی پارکینگ رو گم کردم!   

راننده ی بهت زده: یعنی اسم خیابونش رو هم نمی دونی!؟!؟!؟!؟!؟

- چرا...چرا...یه چیزایی می دونم...یه چیزی شبیه مسیحیان، یا مسیحی...مسیح...یا اصلاً یه چیز دیگه بود ولی به اینا ربط داشت!

راننده ی آمپر چسبونده: خیابون مسیح چیه دیگه!؟ کجا بود؟؟؟ مسیح نداریم!

: چرا بابا همین طرفا بود...مسیح...مسیحی...

- نکنه خیابون زرتشت رو می گی!؟

: آره آره، مسیح…زرتشت…آره! خودشه! کجا باید پیاده شم!؟

 

می خوام بنویسم!

خیلی دوست دارم بنویسم، خیلی ... شاید بیشتر از هر زمان دیگه ای ... شاید!

دوست دارم بنویسم از چیزایی که تو ذهنم بالا و پایین می پرن ... از چیزایی که تو گوشه های مغزم فرو میرن و بیرون نمیان ... دوست دارم بنویسم از همه ی حسای متضادی که دارم، از سیاه و سفید ... دوست دارم بدونم باید خاکستری رو خوش رنگ دید یا با رنگ دیگه قاطیش کرد که خوش رنگ شه یا تحملش کرد! کدومش درسته!؟

دوست دارم فقط بنویسم ... همین جا ... هیچی نمی گم! می نویسم!


 

"مرا در دل کلمات بکار"

 

شدیداً می ترسم

می ترسم  عشق هم جزء عادت ها شود

شدیداً می ترسم  که رویا بسوزد

                                 و لحظه ها منفجر شوند

می ترسم  شعر به پایان برسد

                                و خواسته ها خفه شوند

 

 

خیلی می ترسم

می ترسم  دیگر ابری نباشد

                              بارانی نباشد

                              درختان جنگل نباشند

خواهش می کنم

                              مرا در دل کلمات بکار!

 

(سعاد الصباح) 

یک روز مطالعه و آپدیت...

سلام!

دیشب خواستم مثل بچه های خیلی خوب درست درس بخونم، دیدم خیلی خوابم میاد، 20 دقیقه نشد که خوابیدم.

صبح ساعت 8:30 از خواب بیدار شدم، صبحونه خوردم و یه خورده گشتم دیدم خیلی خوابم میاد 9:30 خوابیدم تا 11:30 . بیدار شدم یه کوچولو درس خوندم دیدم اصلاً حوصله شو ندارم، بدون تمرکز هم که نمی شه درس خوند!

مریم زنگ زد و بیچاره لطف کرد و کلی در باب لزوم مطالعه و اینکه بچه ها دارن خودشونو می کشن و رقابت فشرده ست و همه کلاس ثبت نام کردن و ... حرف زد و گفت می خوام غیرتیت بکنم بری سر دَرسِت.

به جان شما خیلی گرسنه ام شد ، ناهار خوردم، خیلی سنگین شدم، تا دور مغزم رو غذا گرفت. این جوری که نمیشد درس خوند! یه دوری زدم یه خورده که هضم شد کتاب معماری جهان رو برداشتم و دراز کشیدم رو تخت که با خیال راحت بخونم. زمان می گیرم برای درس خوندن (مفت که نمی شه درس خوند!) دیدم چشمام سنگین شدن، دیگه داشتن بسته می شدن که زمان رو نگه داشتم، دیدم تایمر می گه یک دقیقه و چهل و دو ثانیه!!! اعصابم خورد شد که موقع درس خوندن که می شه زمان شروع می کنه به قدم زدن!به نشانه ی اعتراض خوابیدم!! از ساعت 2:30 تا 4:30 . بیدار شدم گفتم اول یه چایی بخورم (اعتراف می کنم که تو این زمان می خواستم دنبال یه بهانه ی خوب برای درس نخوندن هم بگردم!)

یادم افتاد که حدیث دنبال کلاس ریاضی می گشت و مریم یه جایی رو معرفی کرده بود، من که نمی رم تلفن زدم به حدیث که بهش بگم و البته فرصت خوبی هم بود برای ساعتی دیگر درس نخوندن! حدیث در راه ثبت نام کلاس بود!

فکر کردم دیگه واقعاً هیچ راهی نداره، مثل اینکه باید درس بخونم که چشمم افتاد به کامپیوتر...به ذهنم رسید که جهت اشاعه ی فرهنگ مطالعه بهتره که وبلاگ آپدیت کنم!!!

(قول می دم دیگه درست درس بخونم (!؟!؟!؟) چرا این جوری چپ چپ نگاه می کنی   )

۸۴

سال ۸۳ گذشت...نوروز هیچ سالی احساس خاصی نسبت به شروع سال نداشتم جز نوروز ۸۳. از سال ۸۳ می ترسیدم، خیلی...
برای خودم هم عجیب بود ولی حس مبهمی راجع بهش داشتم، فکر می کردم پر از حادثه خواهد بود، پر از فراز و نشیب...
۸۳ به اون ترسناکی که فکر می کردم نبود! بالا و پایین داشت، چپ و راستمون هم کرد، حادثه هم آفرید! پرماجراترین سال زندگیم هم بود ولی گذشت، تموم شد!

خوب هم گذشت...آره، از حق نگذریم خوب گذشت، هر چند که زیاد غافلگیرمون کرد!

۸۴ شروع شد، احساس خاصی نسبت بهش ندارم، حداقل می شه پیش بینی کرد چی قراره توش اتفاق بیفته. بقیه ش رو هم که می سپریم دست خدا...مثل همیشه!

(به قول مامان حقا که امسال سال خروسه...همه دارن به هم می پرن!!)

خدایا شکرت...به خاطر هشتاد و سه ای که گذشت و به خاطر هشتاد و چهاری که داره می گذره...به خاطر همه ی لحظه های خوبی که سال هاست داری برامون می گذرونی! شکرت...


(ملیسای ما هم برگشت کانادا و جاش خیلی خیلی خالیه، در وصف نتیجه ی فعالیت ها و مشاهدات عینی مسافرمون همین بس که نفرتش نسبت به ایران تبدیل به عشق شد و یک تبلیغ کننده ی واقعی برای کشورش و تمام راه ایران تا کانادا رو فقط گریه کرده بوده! مسافران نوروزی خود را به ما بسپارید!!)