این روزها حال و هوایی عجیبی دارم، شاید حالی بین محبت و خشم و شاید هم چیزی بین آرامش و طوفان و گاهی پُر و گاهی خالی...
بیشتر احساس ترَک خوردگی می کنم از این همه احساس رنگارنگ متفاوت، بازی های دنیا مرا چنین می کند و هر احساس من را به نخی بسته و از آن بالا هر لحظه یکی را تکان می دهد... دست من نیست... اصلاً انگار قرار هم نیست چیزی دست من باشد...
حال و هوای من اینگونه است و هوای اینجا بدتر!! روزها دست به دامن کولر می شوم که نجاتم دهد که نفسی بالا بیاید و شب ها ساندویچی در پتوی پشم شیشه می شوم... اصلاً انگار هوای من و هوای اینجا دست به یکی کرده اند که به من ثابت کنند اراده ای از خود ندارم و باید منتظر باشم که سرنوشت برنامه ی روزهای آینده را چگونه می نویسد و اتفاقاً بد هم نمی گویند...
این روزها من اراده ای ندارم از آنچه در آینده پیش خواهد آمد و آن هم نه آینده ی دور و همین نزدیکی ها... گله مند نیستم چون تصمیم گیر نیستم و فقط اعتماد کرده ام به برنامه نویس این سرنوشت و منتظرم... نه، منتظر هم نیستم... هستم... نیستم... هستی...نیستی... نمی دانم!
نمی گویم که خوشم یا ناخوشم تنها پیش بینی هوای آینده را می خواهم... نه، نمی خواهم... می خواهم... نمی خواهم... می خواهی... نمی خواهی... نمی دانم!
هنوز هم حرفهای دارم و ندارم و می خواهم بگویم و نمی خواهم بگویم...
یه ویفرهای شکلاتی بود که مکعب مربعی بودن به ضلع حدوداْ ۲ سانتی متر و روشون هم یه روکش آلومینیومی طلایی بود...
این شکلی بود تقریبا
-------------
با همچین روکشی البته ساده ی ساده
یادتونه!؟ هنوزم هستن!؟ جایی دیده شدن!؟
این وبلاگ به دلیل پاره ای از مسائل محکوم به "به روز شدن" می باشد از ذکر دلیل آن معذوریم و البته مغز نویسنده کاملاً خالی از موضوعِ خاصِ قابلِ ذکری می باشد... فلذا... همین!
خاتمی جان! عزیز دلم! کوچولوی بال و پر شکسته. واسه چی ما رو عذاب می دی و رفتی توی بایگانی تاریخ قایم شدی؟ باهاس چی کار کنیم که پاشی بیایی ملت رو از سرگردونی نجات بدی؟ تو که می دونی این اوضاع اگه همین جوری پیش بره، نصف ملت دنیا شون می شه آخرت یزید و نصف دیگه هم باید برن جلو تا چهار سال دیگه بوق بزنن. تو می خوای چی رو برای کجا و چه زمانی حفظ کنی؟ می خوای افتخاراتت رو واسه چی نگه داری؟ می ترسی چی بشه؟ می ترسی دوباره بیفتی وسط یک مشت گرگ درنده که روزی نه تا بحران واسه ات بزان و نذارن که به تحقیقات مربوط به حقوق شهروندی ات برسی؟ بابا! ای ول با این مرام ات! مصبتو شکر با این حال دادن ات درست زمانی که همه دارن حال یه ملت وامونده جامونده از همه جارونده رو می گیرن! آخه این هم شد کار؟
من می دونم وقتی بخوای بیای ممکنه دوباره سرها بره توی پرونده های قدیمی و دوباره بقول خودت بداخلاقی ها شروع بشه، ولی جون حاجی! فکر ما رو چرا نمی کنی؟ چرا فکر نمی کنی ما هم آدمیم؟ چرا فکر نمی کنی ما هم دوست داریم وقتی اسم رئیس جمهور کشورمون می آد حداقل رومون بشه سرمون رو بالا کنیم و یه نگاه به عکس رئیس جمهور کنیم و فکر کنیم حداقل یه آدم رئیس جمهورمونه که روزی شصت بار دروغ نمی گه و هفته ای صد روز ملت رو عقب تر نمی بره! آخه رفیق جان! مرد مومن! ما سر همون سفره بی نون و نمک زندون اوین که هر کدوم مون یه دور به عشق خنده ها و شادی های یک ملت رفتیم توش، با هم نون و نمک خوردیم. حالا خودت خداروشکر زندون نرفتی، ولی وزیرت که رفت، اون یکی وزیرت که دستش شکست، بالاخره همدردیم، یعنی اصلا نمی خوای ما رو.... آره؟ جون مادرت که ایشاللا خدا بهش عمر طولانی بده، ما رو آدم حساب کن. نمی تونی بفهمی ماها از این وضع خسته شدیم؟ باید سرمون رو از پنجره در بیاریم و جیغ بزنیم خاتمی بیا، خاتمی بیا؟ حالا بفرض این کار رو هم بکنیم، تو که محل نمی گذاری. چی کار کنیم؟
محمد جونم! سید! الهی هر چی درد و بلاته بخوره توی سر این محمود، الهی قدت سر چشم هر کی نمی تونه ببیندت درآد، آدم این قدر ناز نازی؟ به قول امیرکبیر به سرباز مملکت یک عمر مواجب می دن که یک روز بره بجنگه، ما که مواجب به تو ندادیم، یعنی نداشتیم که بدیم، تازه می دادیم هم که تو نمی خواستی، ولی کم بهت احترام گذاشتیم؟ کم برات کتک خوردیم؟ کم بخاطرت انفرادی کشیدیم؟ کم بخاطرت تهمت خوردیم و تحقیر شدیم؟ کم بخاطرت دربدری و مکافات دوری از مملکت کشیدیم؟ پنج سال بچه تو و رفیق هاتو نبینی بخاطر اینکه دلت خواسته مملکت ات آبرویی داشته باشه و کسی جرات نکنه اسم کشورت رو با تحقیر ببره. آخه رفیق! ما که فحش تو خوردیم، ما که کتک خورمون ملس شد واسه اینکه تو باشی، ما که بقدر خستگی دست و از دست دادن نور چشم نوشتیم و با تحمل اضطراب هر روز و هر روز و هر روز قاضی مرتضوی پات وایستادیم، حالا دیگه اصلا دوزار هم ما رو آدم حساب نمی کنی؟ رفیق جان! ما بریم سراغ کی؟ بریم سراغ هاشمی که اونم کم ناز و ادا نداره، تازه بدبختی اینه که طرف اسمش بد دررفته، شده زمین بایر، هر چی هم آبش بدی و بذر بپاشی و کار توش بکنی بعد از ده سال می شه چهار تا درخت پسته که نصفش پوکه و نصفش دربسته، حالا همه اینها هیچی! وقتی اسمش می آد، ملت گوش شون رو گل گرفتن و چشم شون رو بکلی بستن. اگه دستشو بکنه عسل دماوند و بذاره توی دهن همین رفیق و رفقای خودمون، باز هم گازش می گیرن. مکافات اینه. حالا این یکی هیچی! سید! تو که نیای اون شیخ اصلاحات می آد که هنوز نیومده داره به در و دیوار سنگ پرت می کنه، بابا یواش! سرمون رو شکستی! ول بده داداش، نمی خوای راه بدی، تموم فامیل رو ضایع نکن. می خواد یه انتخابات شرکت کنه همه مون رو کرد یه لته کهنه و تپوند توی سولاخ راه آب. بدبختی مون رو ببین که وسط این همه کامران و هومن که تازه اونها هم کانادایی شدن و بعد از سه هزار سال داریوش و کورش و هوخشتره، باید زیر علم باقر سینه بزنیم. بیست سال زور زدیم تا مخملباف شد ژان لوک گودار، حالا باید بیست سال زور بزنیم تا قالیباف بشه ژاک شیراک. بابا، خاتمی! رفیق جان! نذار ما که عادت کردیم به یه آدم حسابی به اسم ممد آقا خاتمی گرفتار یه مشت ذلیل علیل بشیم که نه به بارن و نه به دارن و تازه معلوم نیست اگه بیان چی می خواد بشه.
رفیق جان! محمد طلا! سید خندان! جون حاجی دودره مون نکن. بذار بعد از چهار سال تشنگی و مکافات یه آب خوش از گلومون بره پایین. مگه ما چه کردیم که نباس دو روز خوش تو این دنیا ببینیم؟ سید! اینها که می گن توی دوره خاتمی هیچ اتفاقی نیفتاد زر می زنن قورمه سبزی، از اونی که دو روز زندان رفت و شد پابلو پیکاسو تا اونی که وقتی زندون رفت عشقش خاتمی بود و وقتی از زندون بیرون اومد جواب سلام نلسون ماندلا رو هم نمی داد. و اونی که چهار سال ختم " صد روز با خاتمی" گرفته بود و حالا سر ختم خاتمی هم ممکنه سروکله اش پیدا نشه.
حاجی! ما اگه همونی که داشتیم رو بخوایم باهاس دم کی رو ببینیم؟ گفتی اقتصاد حالی ام نیست، ولی اومدی و رفتی و نه برقی قطع شد و نه گوجه فرنگی شد چراغ خطر اقتصادی و نه مملکت شد آشغالدونی واردات موز و خیار و سیب زمینی. بابا! تو خودت حالی ات نیست، تو اقتصاد بلدی، دلیل اش هم همون کاری که کردی. گفتی که شرمنده ای که نتونستی آزادی بدی، ما هم زدیم تو سرت که بی عرضه ای. اما این حاج محمود بلایی سر مملکت آورد که تو که زمانی به نظر بعضی از بروبکس مانع اصلی آزادی توی کشور بودی الآن شدی آرزوی همه ملت. نه که تو عوض شده باشی، نه، ولی تازه ملت فهمیدن یه رئیس جمهور بی عرضه یعنی چی؟ تازه فهمیدن روزنومه نداشتن یعنی چی! تازه فهمیدن چهار تا قطعنامه توی دو سال یعنی چی! تازه فهمیدن بی احترامی در تمام جهان یعنی چی؟ تازه دارن می فهمن آرامش و آزادی یعنی چی. بابا! درسته چهار تا مثل من و فلونی و فلونی چهار تا پس گردنی خوردیم و رب و رب مون رو یاد کردیم، ولی حداقل چهار تا دختر همسایه و پسر همسایه مون تونستن مثل آدم دست همدیگه رو بگیرن و توی خیابون راه برن. حداقل این بود که کسی جرات نمی کرد چهار تا وب سایت درپیتی رو فیلتر کنه و دست بذاره روی چشم ملت که نبین و گوششو بگیره که نشنو. حداقل این بود که سالی هزار تا کتاب چاپ می کردیم بدون اینکه یک سال منتظر بمونیم تا اجازه کتابی که سه ماه صرف نوشتن اش شده بگیریم. حداقل این بود که چهار تا آدم باحال اگه می خواستن برن مهمونی اجنه و عزرائیل بالای سرشون ظاهر نمی شد. حداقل این بود که اگر می رفتی دفتر معاون دانشگاه که نمره تو درست کنی ترتیب تو نمی داد و تازه بعدش به زور عقدت نمی کرد. حداقل این بود که هفته ای یک ترور نبود و سر یکی رو نمی بریدن..... بابا اینها که حداقل نیست، من می خوام برگردم به همون حداقل انسانی.
ببین، محمد جان! قربون اون عبای سفیدت برم! به حرف این بچه گاگولایی که وقتی می خوان سراغ تاریخ می رن سه هزار سال قبل و وقتی می رن سراغ جغرافیا می رن پنج هزار کیلومتر اون ور تر گوش نکن. ما که می دونیم ایرونی هستیم و همسایه عراق و افغانستان و ترکیه و پاکستان هستیم و مطمئنیم که ایران همجوار سوئیس و اتریش نیست، از طرفی می دونیم که اگر بخواهیم گذشته رو ببینیم دیگه فوقش می ریم زمان هاشمی، نه، می ریم زمان هویدا، خیلی که بخواهیم زور بزنیم می ریم زمان مصدق، ورنمی داریم زرتی بریم سراغ جمشید و داریوش و خشایارشاه. ما می دونیم واقعیت چیه، اگه هم ده سال پیش الدرم بلدرم می کردیم و می خواستیم تو بشی رهبر اپوزیسیون، من یکی که غلط کردم، گه خوردم. بقیه خودشون می دونن رژیم غذایی شون چیه، من می خوام تو بشی رئیس جمهور. یه رئیس جمهور که چهار تا وزیر با سابقه بگذاره برای گردوندن مملکت، یه رئیس جمهور که هر چهار سال یک سال یا حداکثر دو بار بره نیویورک، سالی هم دو بار بره فرنگ، بقیه وقتش رو هم به اداره مملکت بگذرونه. ما رئیس جمهوری نمی خوایم که دنیا رو مدیریت کنه ولی توی کشورش همه همدیگه رو بخورن، بیا! این یکی اومد راه بره، چنان ضایع کرد که تا پونزده سال باهاس سیفون بکشی و عطر و گلاب بزنی که بوی رئیس جمهور از شامه ملت حذف بشه. چه جوری بهت بگم، ما یه رئیس جمهور می خوایم که برق مون قطع نشه، فیلتر نشیم، روزنامه داشته باشیم، احترام داشته باشیم، روزی که می آد قیمت خونه اگه صد میلیون هست، بعد از چهار سال مثلا بشه صد و بیست میلیون نه دویست و پنجاه میلیون.
خاتمی جونم! عزیز دلم! چه جوری بهت باید قول بدیم که بچه های خوبی هستیم و بخدا بهت کمک می کنیم که مملکت رو اداره کنی، بهت کمک می کنیم و بیخودی هم هر روز تند نمی ریم که اذیتت کنیم. همراه ات هستیم و دل مون لک زده که مثل آدم زندگی کنیم. ما از بی احترامی خسته شدیم. ما از اینکه هر روز بشنویم یکی دیگه از بهترین بچه های این مملکت رفت فرنگ و دیگه نمی آد خسته شدیم. ما از اینکه هر روز دروغ بشنویم خسته شدیم، ما از اینکه هر روز ببینیم یک وزیر بی عرضه می ره کنار یکی بی عرضه تر می آد جاش خسته شدیم. ما از اینکه قیمت ها مثل موشک می ره بالا و در عوض موشک ها سقوط می کنه خسته شدیم. ما از خالی بندی ها خسته شدیم. ببین! چرا نمی فهمی!؟ چرا نمی تونی بدبختی ما رو درک کنی! ما از این وضع خسته شدیم. باید چی کار کنیم؟ باید همه جای شهر اسمتو بنویسیم روی در و دیوار؟ باید ملت عکس خاتمی رو بزنن روی ماشین و لباس شون و هر جا دست شون می رسه تا بفهمی؟ باید هر جا سخنرانی می شه جمع بشن و شعار بدن که بیایی؟ چی کار کنیم؟ جون حاجی بگو چه کنیم؟ آخه رفیق جان! یه نیگاه به تقویمت بنداز و ببین روزها همین جوری داره می گذره و هر چه می گذره آقاتیزه دندون هاش رو برای قاپیدن یک دوره دیگه ریاست جمهوری تیز می کنه.
ببین حاجی! دارم جدی می گم! تو شدی عین دخترعمو خوشگله که می خواهیم نامزدمون بشی، نشستی واسه خودت لب جوب، یه گل مریم هم گرفتی دستت و پرشو می کنی و هی می گی می شه نمی شه، می شه نمی شه، می شه نمی شه، بابا اگه می شه، بگو ما هم بریم تهیه و تدارک، شاید بابات رضایت داد، حضرت عباسی اگه رضایت ندی ممکنه یکی بره زن فرنگی بگیره، یکی هم بگه دلمو به همین مهوش خانوم خوش می کنم، بالاخره وقتی برق قطع باشه آدم روی نحس اش رو نمی بینه. ولی آخه این یارو هم ددری یه، هم بد اداست، هم دائم خونه باباست، هم می ره دیدن غریبون. تو رضایت بده، ما هم این ور قضیه حواس مون هست، اگه کسی خواست مراسم رو به هم بزنه و تحریم کنه و پشت سر رفیق مون حرف بزنه، نه دیگه دوست و رفیق سرمون می شه، نه دیگه حاضریم کوتاه بیاییم. نه که رفیق باز نیستیم، ولی رفیق اصلی ما مملکته و عشق اصلی مون کشوری که هر روز داره توی لجن و کثافت دیوانگی و بی عقلی فرو می ره.
من نمی دونم، شاید هم دلت با ما نیست، شاید می ترسی دوباره بگی آره، نه ماه به شکم بکشی آخرش هم یه بچه ناقص الخلقه به دنیا بیاد که نه قیافه اش به ملت ما شبیهه نه به دولت تو، اگه می خوای بگی نه، جون مادرت همین فردا بگو نه، ولی دست ما رو تو پوست گردو نذار. اگه نمی خوای خودت بیای، حالا که همه قبولت دارن، هر چی آدم گنده است جمع کن، برین بشینین توی یک خونه ای، دو روز حرف بزنین، آخر کار یکی رو انتخاب کنین که همه مون پاش وایستیم و از شر این زن بابا راحت بشیم. اگه این کار رو بکنی، هم عقل کردین، هم ملت می آن پشت سرتون، گیریم که چهار تا دله دیوونه نیان، بقول شیرازی ها باکی نیست. منتهی هر کاری می کنی زودتر، بابا لایت! بابا یواش! تا تو بگی نه، یارو سه دور کره زمین رو دور زده و یه متر دیگه به حجم کثافت مملکت اضافه کرده.
خاتمی جونم! من کاری به هیچ کس ندارم. این نامه رو هم واسه این دارم منتشر می کنم چون می دونم اینجوری زودتر به دستت می رسه، به من باید جواب بدی! من واسه ات زندگی مو گذاشتم، می دونم خیلی ها این کار رو کردن، ولی من کار خودمو می کنم. به من جواب بده، یا بگو آره و بیا و پاش وایستا و پات وای میستیم، یا بگو نه و به عنوان کسی که همه مون قبولت داریم، با بقیه اونهایی که می خوان مسائل کشور رو توی ایران حل کنن، بشینین یکی رو انتخاب کنین و اون بشه نامزد ائتلاف، ما هم تصمیم شما رو قبول داریم.
گفتم ما تصمیم شما رو قبول داریم، گفتم ما، فکر نکن خودمو جمع بستم که
بگم از طرف ملت حرف می زنم، نه حاجی! دیگه اون عادت ها توی سر ما یکی که
دیگه نیست. خودمو جمع بستم که تنها نباشم. حرف آخرم هم اینه که اگه جواب
دادی که دادی، اگه ندادی، دیگه اصلا باهات حرف نمی زنم، توی روت هم نیگاه
نمی کنم. مطمئن باش نمی رم سراغ غریبون، منتهی دیگه یادم می ره که یه روزی
یه محمد خاتمی مشتی باحال داشتیم که می تونست گره کارمون رو واکنه، ولی
اینقدر دست دست کرد که موهای سرمون عین دندونامون سفید شد.
مخلص رفیق
ابراهیم نبوی
هشتم مهر
1387
(از دوم دام دات کام)
یکی از جالب ترین موضوعات دنیا برای من مسئله ی خوابه!
برام خیلی جالبه که تو یه زمان مشخصی شما می رین یه جا دراز می کشین و بعد از چند دقیقه اعصاب حرکتی و خودآگاهتون از کار می افته! به همین راحتی می رین تو یه عالم دیگه... تو یه عالم خیلی عجیب!
خواب دیدن واقعاً برای من مسأله ای شده و موضوع اینه که من خیلی از خواب هایی که میبینم، به طور کامل و با جزئیات بعد از بیدار شدن تو ذهنمه! گاهی از حجم خواب هایی که دیدم و اینکه همشون تو مغزم چرخ می زنن، بعد از بیداری کاملاً خسته و کسلم!
من تو خواب هام یک سری آدم و جاهایی رو می بینم که تا حالا تو دنیای واقعی ندیدم. ولی خیلی برام واضح و زنده هستن. شده من یک جایی رو 10 بار به یک شکل تو خواب دیدم. خب می گم حتما همچین جایی وجود داره. شاید در آینده ببینمش شاید هم جایی در گذشته ی من بوده... زندگی دوباره!؟
یا آدمایی که می بینم. حتماً وجود دارن... وگرنه از کجا میان به خواب من؟!
چیز دیگه ای که ذهن من رو درگیر می کنه شدت خلاقیت در خواب هامه! مثلاً من چند شب پیش یه خوابی دیدم که توش اکبر هاشمی رفسنجانی و الیزابت امینی و سیما نارچی (دوست دوران راهنمایی که 10 سالی می شه که ارتباطی باهاش نداشتم!) حضور داشتن!!!! حالا اینکه اینا هر کدوم چه نقشی تو خواب من داشتن و چه می کردن بماند!!!
تازه این فقط یک خواب از اون شبه که صبح که پاشدم 4-5 تا خواب دیگه هم یادم بود!
یه چیز جالب دیگه هم اینه که گاهی تو یه چرت 5 دقیقه ی صبح هم یه خواب کامل می بینم. یعنی خواب ها فارق از زمان هستن و من یاد این می افتم که می گن تو اون دنیا همه ی کارایی که کردین از جلوی چشمتون به سرعت می گذرن... وقتی من تو 5 دقیقه اونم تو همین دنیا یه خواب خیلی کامل می بینم معلومه که اون دنیا هم خیلی راحت می تونه این اتفاق شدیدتر بیفته!
یا گاهی می شه که تو خوابم یه صدا یا یه اتفاقی هست که باهاش یه خواب (داستان!) کامل می بینم و وقتی که بیدار می شم می بینم داره اتفاق می افته ولی به شکل دیگه! مثلاً خواب می بینم که داره صدای جوشکاری میاد و می رم ببینم صدا از کجاست و یه سری اتفاقات تو خواب می افته بعد بیدار که می شم می شنوم که صدای جوشکاری میاد از بیرون! یا خواب می بینم باد و طوفان شده و من می رم پنجره رو باز می کنم و بیرون رو نگاه می کنم و یه سری اتفاق دیگه و پرده ها دارن تکون می خورن و ... بعد از خواب می پرم می بینم واقعا طوفان شده و پرده ها دارن تکون می خورن!!
حتماً شما هم همچین تجربه هایی داشتین...
خلاصه اینکه موضوع خواب خیلی ذهن من رو به خودش مشغول می کنه و خیلی دوست دارم که بیشتر راجع بهش بدونم. ممنون می شم اگه کتاب یا وب سایت خوبی در این رابطه می شناسین بهم معرفی کنین.
پ.ن: هی یادم رفت بگم که تو اون خوابی که دیدم علاوه بر افراد فوق، سرنتی پیتی هم بود!!!!!!
آخه کف پای عزیز... آخه کف پای نازنین... آخه قشنگ... آخه باهوش... تیز!! وقتی تو به خارش میوفتی واقعاْ توقع داری من چی کار کنم!؟! غش کنم از خنده!؟
زشته! جایگاه خودت رو بشناس!
این روزها همه از صفای سحر می گویند... شما چطور!؟!
سحر سال هاست که دیگه سحرها بیدار نمی شه. البته برای خودش هزارتا دلیل داره. ولی خیلی سال پیش ها باباش برای سحری بیدارش می کرد. مامانِ سحر نمی تونست روزه بگیره و بابای سحر وظیفه ی سحریِ سحر و بقیه ی بچه ها رو داشت. سحر یادشه که اغلب سحرها غذا نمی خوردن. بابای سحر بیدار که می شد چایی رو آماده می کرد و شروع می کرد به میوه پوست کندن، خیار و سیب و پرتقال... بشقاب که از میوه پر می شد بابای سحر تازه بچه ها رو بیدار می کرد و بچه ها در حال مالش چشم ها میوه ها رو یکی بعد از دیگری می بلعیدند و بابای سحر چایی می ریخت و اونا هول هولکی با خرما و زولبیا بامیه می خوردن و می دویدن طرف دستشویی که زودتر از بقیه به مسواک برسن و بخوابن...
اینا با این جزئیات کمتر تو ذهن سحر بود، تا اینکه دیروز صبح خیلی اتفاقی، سحر موقع سحر بیدار شد. خیلی اتفاقی رفت تلویزیون رو روشن کرد و به محض شنیدن صدای دعای سحر، یک دفعه، طعم همون پرتقاله، ناغافل، اومد زیر دندونش...
پ.ن: سحر فکر می کنه بزرگترین حسن این ماه مبارک عدم حضور احسان علیخانی در تلویزیون می باشد! خدایا شکرت!
دیروز متخصصی به من گفت به بیماری خاصی مبتلا هستم و آن کمال گرایی افراطی می باشد... نگران نباشید، ظاهراْ واگیر ندارد!
نمی دونم چرا همش این گزارش تلویزیون تو ذهنمه که از یکی پرسید کپی رایت یعنی چی؟
گفت یعنی کپی کنیم... رایت کنیم... می شه کپی رایت!
من به جای گزارشگره بودم برای همیشه این شغل رو می گذاشتم کنار!
پ.ن: اون پایین ها لینک عکس هام در فلیکر رو گذاشتم... اگه فیلتر نباشه!
من عاشق این انیمیشن شهرداری هستم که یکی از بچه هاش آرزو داره که ته دیگِ ماکارونی بشه چون باباش خیلی دوست داره!!!
ما خیلی اتفاقی با یک خانوم 57 ساله آشنا شدیم که حدود 40 سال خارج از ایران زندگی کردن و حدود 20 سالی هم هست که ژنو هستن! بابا شماره ی من رو بهشون داده بودن و ایشون یه روزه اومده بودن کاشان رو بگردن و با هم باغ فین قرار گذاشتیم و تو راه همش فکر می کردم کسی که 40 سال این همه کشور رو گشته ما کجا باید ببریمش که براش جذابیت داشته باشه؟ خودشون خونه های تاریخی رو دیده بودن و بعد از باغ فین می خواستن برن تپه های سیَلک که بعد از کلی تمرین بالاخره هم نتونستن درست تلفظش کنن!
تو فکر نیاسر بودم، هم سرسبزه هم آبشار داره! ولی بعد فکر کردم چقدر خنده دار! یکی از سوئیس بیاد ما بهش 4 تا درخت تو نیاسر نشون بدیم و ذوق کنیم برای خودمون!
با یه کوله پشتی و یه جفت کفش کتانی رفته بودن ترمینال جنوب و از اونجا با اتوبوس کاشان (به این فکر می کردم که ما چند وقته می خوایم بریم اصفهان و همت نمی کنیم!؟) پرسیدم با اتوبوس سخت نبود بیاین؟ گفتن اصلاً، از هواپیمایی ایران ایر خیلی بهتر بود! زیر صندلی هامون جا داشت که پامون رو بذاریم، کولر داشت، آب خنک داشت هر چقدر می خواستیم می خوردیم، برامون فیلم گذاشتن و ازمون پذیرایی هم کردن! باغ فین رو گشتیم هزار بار ازمون عذرخواهی کردن که ما قبلاً اون جا رو دیدیم و به خاطر ایشون مجبور شدیم دوباره ببینیم و وقت بذاریم و ما هر چی گفتیم که واقعاً از دیدن اینجا و همراهی با شما لذت می بریم افاقه نکرد و عذرخواهی ها و تعارفات تا آخرین لحظات ادامه داشت. گفتم این سعادتی برای ما بود که با شما آشنا بشیم گفتن من سعادت و این تعرفای ایرانی رو بلد نیستم، می فهمم ولی بلد نیستم استفاده کنم!
تو باغ فین نشستیم و یه فالوده خوردیم و خیلی راحت و بی شیله پیله کل داستان زندگیشون رو برامون تعریف کردن، خیلی هم بامزه صحبت می کردن ازمون عذرخواهی هم کردن "ببخشید، من خیلی با نمکم!! همه بهم می گن!!"
و با یه لهجه ی شیرین که به قول خودشون "حسابی قاطی پاتیه، فرانسه و آلمانی و انگلیسی و فارسی و حتی اسپانیولی، هر چی می خوام بگم باید کلی فکر کنم!"
سعی می کردن حتماً از کلمات فارسی استفاده کنن چون اونجا یکی از کاراشون درس دادن زبان فارسیه، چه به بچه هایی با رگه های ایرانی و چه به کسانی که سازمان ملل می فرسته که فارسی یاد بگیرن! "من خیلی کلمه ی فارسی از شما یاد گرفتم و ممنونم، حفاری... بازسازی...مرمت..."
از باغ فین رفتیم تپه های سیلک. اونجا کلی به ایرانی بودنشون افتخار کردن و هی می خواستن ما رو هم به زور بِاِفتخارونن ولی حیف که وضعیت فعلی ایران مدت هاست که افتخار کردن رو از یادمون برده!
از تپه های سیلک رفتیم نیاسر، البته با ترس و لرز پیشنهادش رو دادم و ایشون هم گفتن که همه ی جاهایی که می خواستن رو دیدن و براشون فرقی نمی کنه کجا بریم. ما هم گفتیم حالا شاید بد نباشه بریم نیاسر. "نیاسر!؟! خیلی دوست دارم برم، ولی هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که این دفعه بتونم نیاسر رو هم ببینم! من خیلی ممنون شما می شم اگه من رو ببرین نیاسر، خیلی دوست دارم نیاسر رو ببینم آخه من عاشق ایرانم، نمی دونم چه جوری تشکر کنم... باورم نمی شه... خدای من... نیاسر!"
منم باورم نمی شد این همه احساسات!
رفتیم نیاسر، بابت یه آبشاری که خیلی هم کم آب شده بود، بابت یه درختی که افقی رشد کرده بود، بابت یه درخت خیلی تنومد و ... اینقدر هیجان زده شده بودن که انگار نه انگار که سالها در انگلیس و هامبورگ و ژنو زندگی کردن و برای تفریحات جنوب فرانسه رو خیلی مناسب می دونن به خصوص سواحل نیس رو و ...
رفتیم رصدخانه دانشگاه در نیاسر، چشمشون به اولین تلسکوپ که افتاد: "خدای من امشب همه چیز مثل مجیک می مونه! من رو جایی آوردین که هیچ وقت فکر نمی کردم ببینم، کاشکی وقت داشتم بیشتر می موندیم" و من باز فکر می کردم دفعه ی قبلی که رفتیم رصدخانه چقدر منتظر بودم زودتر بریم بیرون!
از نیاسر برگشتیم... "امروز مثل رویا بود برای من، هیچ وقت فراموشش نمی کنم، مطمئنم برای شوهر و دخترام که تعریف کنم باور نمی کنن، حتماً باور نمی کنن بهشون بگم که دو نفر که من رو نمی شناختن چقدر به من لطف کردن، همه چیز فوق العاده بود" گفتم به ما هم خیلی خوش گذشت گفتن نه به اندازه ی من!
ما کاری نکردیم! از کنج خونه دراومده بودیم و با هیجانات و احساسات یه نفر همراه شدیم و ذوق می کردیم. تازه با کلی شیرین زبونی و انرژی!
"دو تا کفتر عصرها که دارم شام درست می کنم میان پشت پنجره و براشون غذا می ریزم، به دخترام گفتن یکیشون اکبرآقاست یکیشون اصغرآقا! می دونن اینا اسمای ایرونیه ولی نمی دونن که شوخی می کنم، من که تو آشپرخونه نیستم می دوَن میان می گن مامان اکبرآقا اصبرآقات اومدن و من و باباشون کلی می خندیم و اونا نمی فهمن برای چی! اصلاً جوک که براشون تعریف می کنم نمی خندن! نمی دونن گوشه زدن یعنی چی!"
"مامانم الآن 80 سالشه، دو سال پیش (توجه کنین 78 سالگی! در ضمن ایشون ایرانن) رفت کلاس زبان ثبت نام کرد گفت نوه هام که میان می خوام بتونم باهاشون صحبت کنم، فکر نکنین مامانم از این سوسولاست ها... نه، با چادر مشکی می نشست سر کلاس!"
و من باز فکر کردم که چه کارها که می خواستم انجام بدم و گفتم الآن دیگه دیر شده برای من؛ باید چند سال زودتر شروع می کردم...
وارد کاشان که شدیم خیابونا خیلی شلوغ بودن، شب عید بود و همه عروسی داشتن. یکی یه دفعه از پارک درومد و پیچید جلومون و امین زد رو ترمز و یه موتوری از پشت زد بهمون. وای ی ی ی موتورهای کاشان هم که سرسام آورن! امین پیاده شد ببینه چی شده، موتوریه داد زد که ول کن بابا، چیزی نشده، پاشو برو!! (کش دار بخوانید!) امین نگاهی کرد و سوار شد و گفت چیزی نشده بود. خانوم مهمون نازنینمون گفتن: بله، خود آقا هم گفتن که چیزی نشده. من خندیدم و گفتم اینا ماشین رو لت و پار هم کنن از نظر خودشون چیزی نشده. ایشون کاملاً رفت تو فکر و گفت چه عجیب...!
خیابونا پر شده بود از لیوانای شربتای نذری. یعنی گند زده بودن به همه جا. یه جا اومده بودن وسط خیابون و جلوی ماشینا رو می گرفتن و شربت می دادن: "اینا دارن شربت می دن!؟ یعنی جلوی ماشینا رو می گیرن شربت می دن!؟ من ایران رو به خاطر همین چیزاش دوست دارم، هیچ جای دنیا شما این چیزا نمی بینین! می شه من هم ازشون شربت بگیرم؟ وای ی ی ی دارن شیرینی هم می دن! باید حتماً برای دخترام تعریف کنم، می دونم باورشون نمی شه... چقدر هم خوشمزه و عالیه!"
شام ما رو به زور مهمون کردن به خاطر "شما امروز من رو خیلی شرمنده کردین، یه روز فراموش نشدنی برام ساختین، هیچ وقت یادم نمی ره، شما بی ریا و خالص در کنار من بودین، احساس غریبی نمی کردم، شما مثل خانواده ی من بودین امیدوارم در سوئیس جبران زحمتاتون رو بکنم"
تازه فهمیدم یکی که بخواد از زندگیش لذت ببره و قدر لحظه هاش رو بدونه براش سوئیس و آمریکا یا نیاسر و یزد، فرقی نمی کنه... لذتش رو می بره!
رفتیم ایستگاه راه آهن، بلیط قطار داشتن 23:45 به سمت یزد!
تو راه آهن که از هم خداحافظی کردیم، منم احساس کردم از یه دوست خوب و خالص جدا شدم، از یه خاطره ی فراموش نشدنی... از یک روز پاک... چقدر به این همه انرژی مثبت نیاز داشتم! برای منم رویا شده بود، رویای مهربونی و محبت... رویا...
یاد ظهر افتادم که به بابا می گفتم نمی دونم کجا بریم، بابا گفت بِبَرش سیرک و غش غش خندید!!!
پ.ن: امروز 19 مرداد تولد مامان نازنینمه! یه مامان ماه و تک، یه فرشته ی مهربون، خدایا خوش ترین لحظه ها رو برای مامانم بساز، لیاقتش رو داره...
مدتی بود که همه ی شهر پر شده بود از تبلیغ سیرک بزرگ خاورمیانه برای اولین بار در کاشان، ما هم ذوق زده از پیدا کردن یه تفریح سالم تو این شهر، 2 تا بلیط گرفتیم. تو تبلیغات نوشته بود از عید مبعث تا نیمه شعبان. اول یه خورده بهم برخورد که یعنی چی که نوشتن اجرای سیرک از مبعث تا نیمه شعبان!؟ بعد فکر کردم خب می خوان مردم رو خوشحال کنن به مناسبت این دو تا عید ولی نفهمیدن چه جوری بگن. بلیط رو که گرفتم حالم بیشتر بد شد، چون این سیرک هر شب یک جایزه هم داره و جایزه ش چیه؟! کمک هزینه سفر به عتبات عالیات! زشت نیست که می گن نمایش دلقک و بندبازی و عملیات ژانگولر و حرکات میمون و خرس و شیر با جایزه ی سفر به عتبات!؟ همه چیزمون با همه چیزمون قاطی شده. خلاصه شب تفریح ما هم رسید و خوشحال و خندان و با ذوقی کودکانه مثل ندید بدیدها بس که تفریحی ندیدم، راهی شدیم. جایی رو برای پارک ماشین ها در نظر گرفته بودن و ما شگفت زده شدیم از این پیش بینی سنجیده و غیرمنتظره! به درِ ورودی رسیدیم و آقایی با صورتی مملو از ریش های نامرتب و مردمی (!) که مسئول کنترل بلیط بود گفت: خانوم ها از این طرف وارد شن، آقایون از آن طرف! ما به چهارتا چشم و دو تا شاخ دچار شدیم و پرسیدیم "یعنی چی؟!" گفت "فقط ورودی ها رو گفتن جدا باشه وارد که بشین دیگه با هم هستین." ما "واقعاً مسخره ست" ی تحویلشان دادیم و پوزخندی تحویل گرفتیم و وارد شدیم، اما جداگانه!
اولش چشمام سیاهی رفت چون حدود 100-150 نفر خانوم سیاهپوش رو تو محوطه دیدم و کلی تعجب کردم که آفرین به خانوم های این شهر چقدر اهل تفریح شدن و اینجا رو قُرُق کردن! بعد که سرم رو یه کم گردوندم جماعت رنگارنگ مردها رو دیدم که در سمت دیگری نشسته بودند و بچه هایی که در دو طرف تقسیم شده بودند! "اینجا چه خبره!؟"
همسرم هم از ورودیِ خودش رسید و چند لحظه ای مات ومبهوت بودیم و من گفتم یا من بیام تو مردونه یا تو بیا تو زنونه، یه شب اومدیم بیرون می خوایم با هم باشیم. خلاصه من و همسر نشستیم در آخرین ردیف ها و صندلی های قسمت زنانه که در حد امکان خودمون رو هم به مردونه چسبونده باشیم! تا نشستیم شنیدیم که از پشت سر صدای بحث میاد و دیدیم که خانواده ای 4 نفری با آقایونی شبیه به همون آقای مسئول کنترل بلیط با همون ریش های نامرتب و همون پیراهن های مردونه ی اتو نشده و آویزون و همگی بیسیم به دست دارند کلجار می رن که ما خانوادگی اومدیم و می خوایم پیش هم بنشینیم. اونا هم می گفتن "چه فرقی می کنه برای شما؟ خانوما اون طرف، آقایون این طرف". و یک دفعه انگار که چشمشون به خلافکار بزرگی افتاده باشه پرید به همسر مجرم بنده که کنار زنش نشسته و گفت: "آقا پاشو بیا این طرف بشین!" همسرم هم گفتند "برای چی باید بلند شم" و آقا با تحکم فرمودند که "این قانونه (!!!؟!!؟)" همسر هم گفتند که "کی این قانون رو نوشته!؟ شما بیارین ما ببینیم، بلند می شم."
قسمت زن ها و مردها رو با میله از هم جدا کرده بودن، یک صندلی رو کشید اون طرف میله و گفت "به جای اینکه اونجا بشینی، بیا اینجا بشین، چه فرقی می کنه؟"
من تازه توجهم به زوج هایی جلب شد که یکی این طرف میله و دیگری آن طرف میله نشسته بودند و در حد امکان صندلی هاشون رو به هم نزدیک کرده بودند! آقای بیسیم به دست که دید ما گوشمان به این حرف ها بدهکار نیست برگشت و جناب سرهنگ رو صدا کرد برای رسیدگی به ما مجرمین!
یک تفریح خانوادگی رفته بودیم، اشکالش چیه که یک زن و شوهر کنار هم بنشینن!؟ یکی از کنارمون رد شد و گفت "دیشب هم یه سری دعوا شد اینجا، فایده نداره، برین جدا بشینین." همسر می گفت " من اومدم یه شب بیرون می خوام هم کنار خانومم بشینم" و چندش آور ترین جواب ممکن رو هم شنید " آقا شما ناراحت نمی شی یه پسر مجرد بیاد پیش زنت بشینه؟!؟" یعنی پیش فرض شون اینه که همه ی آدمای مجرد مشکل اخلاقی دارن!! نمی دونم چرا همش تو مغزم می چرخید که "کافر همه را به کیش خود پندارد" و خیلی خودم رو کنترل کردم که از دهنم نپرید بیرون چون از این جماعت بیسیم به دست همه کاری بر میومد!
همسر می گفت "پس سینما چی؟ چطور تو سینما همه پیش هم می نشینن؟" من می گفتم "تو کوچه و خیابون که با هم هستیم چی؟! خیلی ناراحتین یه قسمت برای مجردا در نظر می گرفتین" (هر چند عمیقاً می دونستم که دارم چرت می گم! مگه واقعاً مجرد بودن یعنی...؟!)
مسئول اونجا پیداش شد، آقای "ریاحی" نامی بود و با همان تیپ مردمی! گفت "دستور از فرمانداری اومده." گفتیم "کی تو فرمانداری خبر داره که ازش پیگیری کنیم؟" اسم چند آشنا رو که بردیم گفت " فقط شخص فرماندار خبر داره و دستور داده" می دونستم که تلاشمون از پایه و اساس بیهوده ست ولی همسر اصرار داشت از راه قانون (!؟) پیگیری کنه و دست نوشته ی این دستور رو ببینه یا همین آقای ریاحی چیزی بنویسه و بده و یا.... حالا هر کدوم که می شد، شکایت از کی به کی می بردیم!؟!
نیم ساعتی بحث کردیم و آنها شانه بالا انداختند... اینقدر موضوع مسخره و احمقانه بود که ادامه ی بحث فایده ای نداشت و من فقط متعجب بودم از 200،300 نفر که پذیرفته بودن اینقدر راحت بهشون توهین بشه و به چشمی بهشون نگاه بشه که باید جدا از هم بشینن. گفتیم "پولمون رو پس بدین بریم" آقای ریاحی بلند شد که "من برم نمازم رو بخونم، از فردا شب هم این میله ها رو تا ته بکشین که کسی نتونه بیاد این طرف" . بقیه هم تو یه چشم به هم زدن ترتیبی دادن که بریم از باجه پولمون رو پس بگیریم، چرا!؟ چون یکیشون اومد گفت "بهشون بدین برن، چند تا خانواده جمع شدن..."
ما هم با اعصابی چرخ شده از این تفریح سالم به باجه آمدیم که پولمان را پس بگیریم و مسئول باجه پرسید چرا؟ گفتم "چون اینجا تفریح خانوادگی ممنوعه، می ریم بعداً هر کدوم مجردی بیایم"
وقتی به سمت پارکینگ می رفتیم داشت برنامه ی سیرک شروع می شد. با تلاوت آیاتی از قرآن!
و من باز هم حالم به هم خورد از این همه تظاهر و ریا و حماقت که داره همه جای این مملکت اسلامی (استغفرالله) رو می گیره... کلام خدا قبل از نمایشِ....