جورواجور از سحر

پیامک

(نیاسر)


آقای خرچنگ!

(در جوی زیبای نیاسر)


آسمان... توت... و دیگر هیچ!

( درهمین نزدیکی)

اعتماد!

سلام!

یه چیز خیلی عجیب اما واقعی!! من تازه یاد گرفتم که باید به خدا اعتماد کامل داشت!!!

یعنی هزار بار اینرو شنیده بودم ولی تازه معنیش رو فهمیدم! اینکه مطمئن باشی هر اتفاقی که میوفته و افتادنش دست تو نبوده حتماْ حتماْ بهترین اتفاقی بوده که خدا خواسته! اینکه هر وقت که خدا بخواد برات بهترین شرایط رو جور می کنه و اینک هر وقت بخواد به راحتی از هر جهت تامینت می کنه به شرطی که تو بهش عمیقاْ اعتماد کرده باشی!

تازه فهمیدم که تو زندگی چقدر نگرانی بی مورد داریم و فقط همون اعتمادس که آرامش کامل رو میاره!

من همیشه این چیزا رو می دونستم ولی انگار تازه الآن میفهممشون! به طرز عجیبی این حس اعتماد در من ریشه دوونده و آرومم می کنه! حتی خیلی از حوادثی رو که همیشه نگرانشون هستم رو برام الهی جلوه می ده!

فکر نمی کنم تونسته باشم کل منظور و حسم رو بنویسم ولی خیلی دوست داشتم که راجع به این حس خوب بنویسم و برای همتون آرزوی پیدا کردن این حس اعتماد رو بکنم

پ.ن.۱: الآن کلی شرمنده ی خدا هستم بابت موقع هایی که همش تو دلم می گفتم: "نَکنه...." الآن می فهمم که همیشه خدا تو جواب "نکنه" های من می گفته: "مگه تو بهم اعتماد نداری..." و من حتماً نمی شنیدم که بازم تو یه جای دیگه میگفتم "نکنه...."

پ.ن.۲: حالا می فهمم که توکل یعنی همون اعتماد...

پ.ن.۳: لطفاً کسی به مواردی از قبیل از تو حرکت از خدا برکت اشاره نکنه که حرفم اصلاً اون طرفا دور نمی زنه!!

 

 

کنف

یه پشه که ۳۵ دقیقه داشته در گوشِت سخنرانی می کرده رو، تو هوا می گیریش و یه لبخند خیلی فاتحانه هم می زنی و وسطای لبخند فاتحانه ت مشتت رو باز می کنی که جنازه رو ببینی و بیشتر به خودت افتخار کنی که جناب پشه پر می کشه و با صدایی شبیه "هه هه هه" به ریشت می خنده و می ره یه گوشه زیر نظرت می گیره تا یه وقت مناسب دیگه!

حسی بدتر از این تو دنیا هست!؟

همیشه غلیظ ترین " اَه " های من تو همین لحظه شنیده می شه!!!

بی خیال لطفاً!

این فرم افتتاح حساب دیروز در مقابل دیدگان ما قرار گرفت:



می تونم التماس کنم بانکداریِ الکترونیک رو بی خیال بشین!؟!؟

نوروزی دیگر

همیشه لحظه ی سال تحویل برام پر از وهم بوده!

اینکه پارسال نمی دونستی که سال دیگه موقع تحویل سال کجایی و امسال هم نمی دونی سال دیگه کجا خواهی بود و چه بر تو خواهد گذشت و سال های دیگر هم.

خدا رو شکر می کنم که امسال موقع تحویل سال پیش مامان و بابا بودیم و همین برام دنیا دنیا ارزش داشت و آرزو می کنم جمعمون هر سال جمع تر باشه.

ادامه مطلب ...

یک روز زیبا

پای کامپیوترم و پنجره ی کنار کامپیوتر بازه و هوا فوق العاده! آسمون پر از ابرای قشنگه. حیفه که ازشون عکس نگیرم می رم تو بالکنِ اتاق خواب (جایی که همیشه از اونجا از آسمون عکس می اندازم) چند تا عکس انداختم ولی آسمون خیلی قشنگ تر از اونیه که بشه به این راحتیا ازش دل کند. شال و کلاه می کنم و می رم بالا پشت بوم البته با کلی احتیاط چون تازگیا واحد روبرومون هم ساکن پیدا کرده. کتاب خانوم رو هم برداشتم از صفیه گرفتمش. اومدم بالا و یه دوری زدم و کیف آسمون رو کردم و 3 و 4 تا عکس انداختم و سعی کردم که غروب تر بشه و آسمون خوشرنگ تر دلم نمیاد که بگم خوشگل تر چون الآنم آسمون عالیه! عکسا رو که انداختم روی همون پله ی سوم که هر وقت که بخوام این بالا چیزی بخونم می شینم، نشستم و کتاب خانوم رو باز کردم قبلش رو زمین قطره هایی رو دیدم اول فکر کردم بارون اومده بعد دیدم نه خیلی کم تر از اونیه که بشه بهش گفت بارون کتاب رو باز کردم و خودم رو انداختم روش که اگه یه موقعی بارونی غافلگیرم کرد کتابِ امانت خیس نشه... دو سه خط بیشتر نخوندم که...نه واقعاً بارونه شدید هم شد. اصلاً انگار آسمون بهش بر خورده که با این همه زیباییش داره خودنمایی می کنه و من یه کتاب دستم گرفتم و دارم می خونم دلش می خواست تموم توجهم فقط به اون باشه منم اطاعت امر می کنم و عذر خواهی و کتاب خانوم رو می بستم و یه جای امن گذاشتمش و رفتم سراغ آسمون نمی دونم که حالا راضیه ازم یا نه بارون بیشتر شده صدای نخراشیده ی جوشکاری از دور میاد، اصلاً کدوم صدای جوشکاری خراشیده ست که این باشه! لعنت به این گربه های مزاحم که با صدای وقت و بی وقتشون هر حس قشنگی رو به گند می کشن... گربه هه هم ساکت شد. الآن بهترین وقته برای لذت بردن... لذت بردن از صدای قطره هایی که با قر و قمیش از آسمون میان پایین و هر جایی که بخوان خودشون رو ولو می کنن. نمی دونم حالا واقعاً هر جایی که بخوانه یا  برای اونا هم مقدر شده که هر کدوم کجا فرود بیان. آسمونِ بالای سرم خیلی هم ابر نداره و نمی دونم این قطره ها دارن از کجا میان. آسمون هر لحظه خودش رو به یه شکل در میاره و زیباییاشو به رخ می کشه! نگران کتابم هر چند وقت یه دفعه بهش سر می زنم که قطره ای خودش رو بهش نرسونده باشه و نگران صدای پام هم هستم، چون تو این هوای خوب نمی تونم یه جا وایسم و راه هم که می رم می ترسم طبقه ی پایینی ها با بیل بیان بالا پشت بوم! آخه تازه اومدن و با قوانین اینجا آشنا نیستن! صدای دزدگیر یه ماشین میاد. چقدر زشت! ما از طبیعت چیزی باقی نگذاشتیم. جالب اینجاست که تنها صدایی که به همین طبیعت تعلق داره همون صدای منفور گربه ست ولی این صدای دزدگیر خیلی قابل تحمل تر از اونه!
 بوی بارون هم که اصلا احتیاجی به تعریف و توصیف نداره... یه بوی ناب و کمیاب! تا کمر خم می شم از روی پشت بوم و از این نمای بالا قطره های بارون رو قشنگ تر می شه دید...
 فکر نمی کنم بشه عکسای خوبی گرفت چون حالا هوا خیلی ابریه و کیفیت دوربین موبایل من هم که خوب نیست. بعید می دونم خورشید بتونه خودش رو ذره ای هم به لنز دوربین من برسونه! خیلی دوست داشتم می تونستم کفشام رو در بیارم و دلهره ی صدای اونا رو بریزم بیرون! ولی وقتی چشمم به شیرین کاریه گربه ها در جای جای پشت بوم می افته ناجور پشیمون می شم!!! اصلاً کی گفته گربه در ملاء عام کاری نمی کنه؟!!؟
بارون قطع شد... نمی دونم باز داره بازی می کنه یا واقعاً دیگه حرفی نداره... می ترسم برم کتاب خانوم رو بردارم و دوباره بهش بر بخوره!
حالا آسمون پُرِ ابر شده اما بارونی نمیاد. اصلاً نفهمیدم اینا کی اومدن بالای سرم... فکر کن اگه حرکت ابرا هم می خواست با سر و صدا باشه مثل صدای چرخ دنده های صنعتی چه بلبشویی می شد!
نمی دونم چرا همه ی ابرا دارن کشیده می شن به یه طرف، از پشت یکی از این کوها دارن می رن پایین! حتماً اونجا خبریه که ابرا اونجا رفتن رو به اینجا موندن ترجیح می دن...

نوشتن

سلام،

این مدت نوشتنم نمی اومد. راستش هنوز به فرمول دقیقی دست پیدا نکردم که چه وقتایی نوشتنم نمیاد! گاهی می شه هزار تا چیز (معلومه که دارم غلو می کنم!) تو سَرَمه که دوست دارم اینجا بنویسم و گاهی هر چقدر به خودم فشار میارم (خیلی خودم رو کنترل کردم که ننویسم زور می زنم!) هیچی به ذهنم نمی رسه که برای "سحرم" مناسب باشه.

این مدت هم همین طرفا بودم... یعنی اینجا تو این دنیای مجازی این طرف و اون طرف که معنی نداره، هر گوشه که افتاده باشی بازم می تونی این طرفا باشی!

می دونین، یه چیزی رو یواشکی بگم، این رو فهمیدم که هر وقت بیشتر با آدمای اطرافم در ارتباطم و افکارم رو به اشتراک می گذارم کمتر اینجا می نویسم! انگار حسِ برقراری ارتباطم (یاد اون خانومه افتادم که تو تلفنا می شینه و می گه برقراری ارتباط با مشترک مورد نظر...!) ارضا می شه و همون برام کافیه. ولی حقیقت اینه که بیشتر اینجا بودن رو دوست دارم.

یه چیز بی ربط! از ارتباط با کسایی که روحت رو آزرده می کنن بپرهیز... خیلی خوب به این موضوع فکر کن، حتماً می تونی در اطرافت چند نمونه شون رو پیدا کنی... مواظب فکرت باش، حیفه که روش حتی یه خش بیفته!

(خوب که فکر می کنم می بینم که الآن چقدر دوست دارم بنویسم!! اصلاً اون جمله ی اولم که نوشتنم نمیاد رو پس می گیرم! باز خوبه قبلاً بهتون ثابت شده که شرایط روحی من به سرعت می تونه تغییر کنه!)

تازه فهمیدم که چقدر حرفای اضافه رو راحت اجازه می دادم وارد مغزم بشن و الکی به سلول های مغزیم وَر برن! تازه فهمیدم که چقدر راحت می تونم جلوی خیلی هاشون رو بگیرم. تازه فهمیدم که چقدر از خودم غافل بودم و اجازه می دادم وجودم دستخوش اتفاق هایی که پیش میان باشه. یه چیز یواشکی دیگه... هنوزم مطمئن نیستم که درست و حسابی به خودم اومده باشم...

بگذریم دیگه... آره، اینجوری بهتره! بگذریم!

 

پ . ن 1: (حذف شد!! یه سوءتفاهم بود... عذر می خوام!! من اشتباه کردم!)

 

پ . ن 2: یه چیز دیگه! ( چقدر حرف میزنم!!! یکی من رو بگیره!!!) تازه فهمیدم که چقدر از نزدیکای خوبم اینجا رو می خونن و بی صدا میان و می رن، باور کنین خیلی خوشحال می شم یادگاری رو دیوار ما هم بنویسین! این رو از این جا فهمیدم که به هر کی که عکس طلوع (یا همون غروب) رو روی موبایل نشون دادم گفت تو وبلاگت دیدم!!! یه خورده ترسیدم نمی دونم چرا... گاهی از سکوت می ترسم! باور کنین خیلی دوست دارم نظراتون رو بخونم...

 

پ . ن 3: فکر کنم دیگه کوپنم پُر شد!!! چی ی ی ی ی ی..... همون بهتر که نوشتنم نیاد؟!!؟!؟!؟

 

لایه ی اوزون

در یک برنامه ای در شبکه ی دو، داشتن با بچه ها ی مهد کودکی راجع به لایه ی اوزون صحبت می کردن!!

از یکی از بچه ها پرسید چی کار کنیم که لایه ی اوزون بیشتر از این آسیب نبینه؟

بچهِ خیلی ملوس و خوردنی گفت: باید روی دودکش های کارخونه ها یه "در" بذارن که دیگه دود نتونه از اونجا بیاد بیرون!!!!!!

قربونت برم من، فکرِ خلاق !!!


اینم آخرین وضعیت این لایه، چون وبلاگ ما خیلی علمی می باشد و باید نشان دهد که حداقل در حد مهدکودک می باشد!!!

آفتابه در کاشان کمیاب شد!!!!

یکی از شهروندان کاشانی عنوان کرد، هفته ی گذشته بعد از ساعت ها گشتن در شهر به دنبال آفتابه بالاخره آفتابه ای با قیمت 2200 تومان یافته و خریداری نموده!
به گزارش خبرگزاری سحر آقای فروشنده ای که در حال شنیدن این سخنان بود گفت: "آخه اون گفت 2200 تومن و تو هم دادی!؟ ما اینجا آفتابه ی خوب رو می دیم 600 تومن"
مالباخته در جواب تاکید کرد: "خب آب یخ زده بود، کلی هم گشته بودم، چی کار می کردم!؟!؟"
سپس آقای فروشنده از کلیه ی همشهریان کاشانی خواست در صورت بروز مجدد این بحران خود را به مغازه ی ایشان برسانند تا به بهترین نحو در خدمت هموطنان عزیز در زمینه ی تهیه ی آفتابه باشد.
پایان خبر

قصه

سلام!
نگین خاله (خاله تنها یک لقب می باشد و ایشان اصلاً هیچ خاله ای نمی باشد و نمی شود و البته آن هم قصه ای دارد!!) در قسمتی از پیام خود برای عکس های پست قبلی این وبلاگ آورده است که " آدم باید چقدر سرخوش باشه که از طلوع آفتاب روز ۸۶/۱۰/۲۰ تو اون اوضاع و احوال بحرانی!؟ عکس بگیره!!!!!!!!!!!!!!!" این بدان جهت می باشد که نگین خاله قصه ی آن عکس را می داند و فکر کردم که چرا شما ندانید:

در صبح پنجشنبه، هنگام نماز از خواب برخاستیم و مشاهده نمودیم که به دلیل برودت هوا دانشگاه تعطیل نمی باشد که بلکه آب در لوله یخ زده است و ما تشنه لبان می گردیم!! آقای همسر که از موضوع مطلع شدند در حالیکه ساعت 6:30 صبح می بود تصمیم راسخ گرفتند که این مشکل را حل کنند و ما هر چه گفتیم: "مردددددددد...این کار تو نمی باشد!!! بگذار تا ساعاتی دیگر گِلی به سرمان می گیریم، عاری از توهمِ (معادل ادبیِ واژه ی بی خیال!!!) این قضیه شو" به خرجش نرفت که نرفت! پس ما به نماز ایستادیم به آن امید که مرد منصرف شود (به یمن آب غیرقابل شربِ این منطقه همیشه گالنی آب تصفیه در منزل یافت می شود که بتوان با آن موارد ضروری را برطرف کرد!) و آقای همسر به فعالیت مشغول گشت!!
حال، لازم به توضیح می باشد که ما در طبقه ی دومی سکنی گزیده ایم و لوله ی آب ما در حیاط طبقه ی اول، 30 سانتی در هوای آزاد به سر می برد و از آنجا یخ می زند و باز هم موضوع تا این اندازه که سهل نمی باشد زیرا طبقه ی زیرین ما خالی از سکنه می باشد و در نتیجه درِ حیاطشان هم قفل می باشد و باز هم نتیجه می گیریم که کسی که تصمیم گرفته مشکل یخ زدگی آب را حل کند بدان معناست که تصمیم گرفته در آن موقع صبح و در آن یخ بندان، بدون تجربه ی قبلی ( البته خدا را صد هزار مرتبه از این بابت شکر می کنیم!!) از دیوار خانه ی مردم بالا برود!!!!!
خلاصه آنکه نمازمان که به پایان رسید آقای همسر آمده و از ما تقاضای نردبان نمودند که به طور رسمی و مجهز به ادامه ی فعالیت بپردازند و ما که دیدیم ایشان اینقدر در تصمیمشان راسخ هستند خود هم پیِ شان رفتیم تا حداقل پای های ابزار کارشان را در آن یخ بندان برایشان محکم نگه داریم و نقش همسرِ همراه بودنمان را پر رنگ تر کنیم حتی در زمینه ی بالا رفتن از دیوار مردم!!!
و درست در همین حالی که آقای همسر نردبان به دست از جلو می رفت و ما از پَسَش فکری به ذهنمان خطور کرد که علیرغم سحر بودنمان مگر چقدر پیش می آید که ما طلوع زیبا را با چشمانمان ببینیم و در نتیجه به منزل برگشته و تلیفون همراهِ مجهز به دوربینمان را برداشته و با خود بردیم و این شد که این شد!!!
و البته کلیه ی مراحل با موفقیت پشت سر گذاشته شد و خداوند را سپاس می گوییم که این مشکل به دست متخصصان داخلی مرتفع گشت!!!

و در پایان امیدواریم که نگین خاله منظور خاصی از واژه ی "سرخوش" نداشته باشند!!!

و باز هم برف!


طلوع پنجشنبه ۸۶/۱۰/۲۰





آقا کوچولو!


بیمارگی!

سلام،
توجه خوانندگان محترم را به نکات زیر جلب می نمایم:

1- سحر اعصاب ندارد!
2- سحر حوصله ی هیچ گونه برقراری ارتباط را تا اطلاع ثانوی ندارد!
3- سحر این ترم 24 واحد درس دارد!
4- از بند 3 نتیجه می شود سحر 12 امتحان دارد.
5- سحر از 6 دی تا 2 بهمن امتحان دارد.
6- سحر 10 کتاب از این 12 کتاب را تا به حال نخوانده است!
7- سحر چند کتاب از این 12 کتاب را تا به حال ندیده است!
8- سحر 10 روز است که بیمار است! (چی؟!!؟!؟!؟ مشخص بود!؟!؟!؟)
9- سحر دوست داشت یک انگل اجتماع باشد تا مجبور نباشد یک ماه امتحان بدهد!
10- سحر نارنگی یافا خیلی دوست دارد!
11- سحر دوست ندارد مدام فکر کند چه کسانی به این صفحه می آیند و آن را می خوانند اما باز فکر می کند!
12- سحر نمی داند کِی به وبلاگ های دوستانش سر خواهد زد!
13- سحر امتحاناتش شروع نشده و درس خواندن را شروع نکرده خسته است خسته ی خسته.... حرفیه!؟!؟
14- سحر اعتصاب می کند...
15- تجربه نشان داده سحر حتی در طول یک ساعت هم می تواند روحیات بسیار متفاوتی داشته باشد چه رسد به چند روز، پس معلوم نیست اعتبار برخی از این بند ها چه مدتی باشد!!
16- خلاصه اینکه سحر تعطیل است... کرکره ها را کشیده... خودم صبح از جلوی ویترینش رد شدم!!!