یکطرفه...

خسته ام از این جاده ی یکطرفه...

زمزمه...

من، تو را... او را... کسی را...
                                        دوست می دارم!


پ.ن1: این جمله با صدای پرویز پرستویی از اوناییه که هر چند وقت یکبار می افته سر زبونم و ولم نمی کنه! چندان هم نیم دونم یعنی چی!
پ.ن2: بالاخره نمره های دانشگاه گل و بلبلمون اومد! مهم ترین درسم براش -0- رد شده در حالیکه امتحانش رو چندان بد هم نداده بودم! یعنی دانشگاه بی صاحاب که می گن به معنای واقعی کلمه همین دانشگاه پیام نوره و دیگر هیچ!

پ.ن۳: ایشون هم التماس دعا دارن!!

معده ی آدم!

اگه این معده آدم بود، هر با که داشت پر می شد یه سری صدایی چیزی می کرد به خدا اگه ما باز چیزی توش می چپوندیم! من که دست خودم رو بو نکرده بودم که بفهمم داری می ترکی! دهنت رو باز می کردی خودت می گفتی!
دست از سرم بردا ر ر ر ر ر ر ر !
پ.ن1: دست معده کجاشه!؟
پ.ن2: یه اعتراف! فقط می خواستم اینجا رو به روز کنم و اصلاً هم ذهنم آمادگی نداشت و نمی دونم چرا به معده م گیر دادم!! آخه قبلاً به گرما گیر داده بودم! به هر حال از گرفتن وقت شما شرمنده م!

۲۵ سال پیش در چنین روزی...

 


 


ربع قرن از زندگی سحر گذشت...


                          به همین سادگی... به همین خوشمزگی!!!


 


 

اعتصاب!

دلم نمی خواد که انگشتام روی این کیبورد هی قر بدن و هر چی که می خوان رو با مغزم دست به یکی کنن و بیرون بریزن!!! حالا هر چقدر هم که من دندون رو جیگر بذارم! انگشت و مغزم رو چی کار کنم!؟!؟

۶ نکته ی کوچک!

۱- امتحانات سحر به پایان رسید!

۲- سحر تعطیلات تابستانی خود را آغاز نموده و به تهران کوچیده!

۳- سحر امتحان که ندارد چندان انگیزه ای برای پناه بردن به وبلاگ من شر امتحانات رجیم ندارد!

۴- سحر امروز بسیار گیلاس تناول نموده و خوشحال است!

۵- سحر از امشب غصه دار می شود.

۶- همین دیگه حتماْ که نباید سحر پرچانگی کند!!!

 

در این عصر ارتباطات...

(موبایل فریادزنان سحر را صدا می زند!)
سحر: بفرمایید...
صدا: سلام
سحر: سلام
صدا: الهه خانوم؟
سحر با تفکر و تردید: دخترشون هستم!
صدا با هیجان: اِ ِ ِ سحر توئی!؟ حالت خوبه؟
سحر متعجب: ممنونم ببخشید شما!؟
صدا خوشحال: من فریده هستم! نمی دونستم این شماره ی توئه من تو دفتر تلفنم به اسم مامانت نوشتم!
سحر همچنان متفکر و متعجب: ببخشید من هنوز شما رو به جا نیاوردم!
صدا یه خورده جدی تر: فریده، دختر عمه ت...
سحر هنوز داره فکر می کنه به شدت... صدا ابداً آشنا نیست!
صدا لطف می کنه و ادامه می ده: دختر عمه اعظم...
و سحر از اونجاییکه 4 تا عمه بیشتر نداره لطف می کنه و یادش میاد که عمه اعظم فقط یه فریده داره... ولی تا آخر تلفن همش فکر می کنه که صدای فریده که اینطوری نبود و آخرش به این نتیجه می رسه نکه تا حالا صداش رو پای تلفن نشنیده و خیلی وقت هم هست که خودش رو ندیده...

(واقعاً کی اسم این عصر رو عصر ارتباطات گذاشته!؟)

پ.ن۱: فریده زنگ زده بود که برای سه شنبه ما رو منزلشون دعوت کنه و اصرار اصرار که باید بیای! نکه سحر سه شنبه و چهارشنبه روی هم 3 تا امتحان نداره و اینبار هم علیرغم التماس های پیشاپیشش خاله ی مسافر رو نداشت وسط امتحانا و یک مسافر مکه هم نداره که بچه هاش رو به اون سپرده و الهه خانومشون هم تشریف نیاوردن که سحر هنوز ندیده شون و یک استادی هم تقاضا نداره که سحر تو امتحاناتش هم بره اونجا نیمه وقت کار کنه و یه عمبه ای هم تقاضا نداره که شبا برن پیک نیک که از دلتنگی خالش یه خورده خلاص بشه ... فقط مهمونی فریده رو کم داره!


پ.ن۲: خداییش از شنیدن صداش خوشحال شدم... هیچی نباشه دختر عمه ست دیگه... خوبیه فامیل اینه که هر چقدر هم که باهاشون در ارتباط نباشی بالاخره تا آخر عمر باهات هستن، مثل دوستایی نیستن که برن و مفقودالاثر بشن... در این عصر ارتباطات!

خاله نگین در گلاسگو!

خاله نگین ما رفت!

همان خاله نگینی که قول داده بودم قصه ی چگونه خاله شدنش را بگویم و نگفتم و الآن هم حال و حوصله ندارم که بگویم!

خاله نگین ما ۴ روزی می شود که رفته است و ۴ سالی باید بگذرد!

بسار بسیار دلتنگشان هستیم! خاله نگین و عمو (و البته عمه و ریش بزرگ!) دو سالی از زندگی کاشانی ما را شادتر کردند و جمع ۶ نفره ی مان همیشه به خوشی و خنده بود و لذت و خاطره! خاله برای ما از داستان های جنایی و پر هیجانش تعریف می کرد ( و چقدر التماس کردیم تا بی خیالشان شد!) و عمو با حرکات شاد نمایشی در خدمت خلق بود (و خاله همش رنگ عوض می کرد!)

خاله و عمو به گلاسگو رفتند تا دکتر شوند! گلاسگو رو نمی شناسید؟! حتماْ تیم گلاسگو رنجرز را می شناسید! آخه خاله ی ما پرسپولیس و استقلال را نمی شناخت اما گلاسگو رنجرز را خوب می شناخت!

خاله نگین ما به جایی رفته که ممکن است که برق و آب در تابستان و گاز در زمستان و برنج و گوشت و چای و سیب زمینی و گوجه فرنگی و مواد شوینده و مسکن و ... داشته باشد و اس.ام.اس هایشان به موقع برسد و مخابراتشان وجدانی داشته باشد و با شنیدن حرفهای ملکه ی شان (بیچاره ها نه ولی امر دارند و نه ریاست جمهوری!!) چشمهایشان ۴۸ تا نشود و کسی در آن جا مدام توهم توطئه ی دشمن را نداشته باشد و بی لیاقتی و بی کفایتی خود را به استکبار جهانی نسبت ندهد و ... ولی حتماْ آرزوی دستیابی به چرخه ی کامل انرژی هسته ای را دارند و در رویاهاشان می بینند که کاش همه ی این ها را نداشته باشند ولی آن را می داشتد!!!



پ.ن ۱: یک خبر سِری می گوید که ممکن است خاله نگین به تکنولوژی وبلاگ دست پیدا کند! شاید شما را هم در جریان گذاشتیم! این بستگی به نظر خاله دارد!

پ.ن ۲: سحر یک سوم امتحاناتش تمام شده و کماکان دارد نفس نفس می زند! امروز امتحان تاریخ تحلیلی صدر اسلام، اثرات: صفحه 12: هنگامی که قصد هلاک شهر (تمدن و ملتی) را داریم عیاش های خوشگذران را به فساد در آن وا می داریم، فساد می کنند و مستحق نابودی می شوند. پس آن را زیر و رو می سازیم. (اسراء آیه 16)

اثرات امتحان تغییرات احتماعی

به نظر "فریمن" اگر ما یک دوره ی پنج هزار ساله را برای زندگی در کره زمین در نظر بگیریم و آن را به هشتاد روز تقلیل بدهیم می توانیم داوری های زیر را مطرح نماییم:
- زندگی 60 روز پیش پدیدار شده است.
- انسان در قدیمی ترین حالت و شکلش یک ساعت پیش ظاهر شده است.
- عصر سنگ شش دقیقه پیش شروع گردیده است.
- انقلاب کشاورزی پانزده ثانیه قبل ظاهر شده است.
- استفاده از آهن 10 ثانیه پیش شروع شده است.
- انقلاب صنعتی سه دهم ثانیه پیش شروع شده است.
ملاحظه می شود که توانمندی تکنولوژی چگونه توانسته است در دوره های زمانی خیلی کوتاه حیات اجتماعی انسان را به طور فزاینده ای تغییر دهد.

(کتاب جامعه شناسی تغییرات اجتماعی/ غلامرضا غفاری - عادل ابراهیمی لویه)

پ.ن1: (سحر خیلی متفکرانه) فکر کن....!
پ.ن2 : آدم بدی شدم خدایا می دونم... فعلاً تو منو ببخش تا منم یه فکری به حال خودم کنم!

شوخی نداریم!

از پسر 3 ساله ی نازِ همسایه جهت شیرین کاری می پرسی: شما آقا موشه هستین!؟!؟
اخم می کنه و خیلی جدی می گه: نه، من علی مزدیان هستم!
و تو شرمنده ی رفتار بچه گانه ی خودت می شی!!!

سینک

این عکس رو هم در نیاسر گرفتم! پایین آبشار!

از همه ی دوستان به خصوص دوستان معمار دعوت می شود که نظر خودشان را در رابطه با این سازه ی پیچیده اعلام بدارند و راجع به کاربرد این سینک برای سحر توضیح دهند!

پ.ن ۱ : لینک عکس از فلیکر هستش، یادم نبود بعضی جاها فیلتره! اگه بدونم نمی تونین ببینین جای دیگه می گذارمش، خبرم کنین!

پ.ن ۲ : مهرنوش عزیز، به خاطر گل روی شما که یکی از مخاطبین اصلی این عکس هستین بردمش یه جای دیگه (پیکاسا)  بازم اگه ندیدی خبرم کن،من قابلیت های دیگه ای هم دارم!!!

اظهار وجود!

من گرمشه!

محرمانه!

یک چیز در گوشی:
امروز سحرِ خنگ با جارو برقی دنبال یک مگس افتاد تا شکارش کند و بیاید اینجا با افتخار اعلام کند که یک مگس خنگ را با جارو برقی شکار کرده!!!!
اما فهمید فقط ظاهر مگس ها خنگ است اما باطناً کلی از خودش هم تیزتر هستند!!!

هنگامی که سحر دکترای افتخاری می دهد!

گزارش ادامه روند بیمارگی سحر:
بعد از مراجعه به صد و بیست و چهار هزار پزشک و عجز و ناله ی سحر که شما را به جان خودتان فقط کاری کنید که سحر شب ها سرفه نکند و بتواند بعد از دو هفته یک شب تا صبح بخوابد و پزشکان عزیز هر کدام یه سری شربت و قرص و آمپول و اسپری و کپسول استنشاقی تجویز نمودند و سحر جز می زد که هیچ کدام این ها به رویش کمترین اثری نداشته در نهایت همگی می فرمودند که بله... باید دوره اش طی بشه! چند وقته الآن سرفه می کنی؟ - دو هفته! : خب این سرفه ها معمولا از دو هفته تا دو ماه طول می کشه!!!
خانوم همسایه دو شب گذشته فرمودند که بنده هم همین مشکل سرفه های شبانه را داشتم و شما که همه کار کردی این را هم امتحان کن که با سرم مجاری بینی خود را قبل از خواب شستشو دهید تا ترشحات از آن جا به پشت گلوی شما تشریف نبرند که به بن بست بخورند و قیل و قال راه بیندازند آن ها را با احترام به بیرون راهنمایی فرمایید!
نشان به آن نشان که سحر این عمل را در همان شب انجام داد و آبی بود بر آتش سرفه های بلا وقفه و دو شب است که به راحتی سر بر بالشت می گذارد و تمامی داروهای خود را قطع کرده و دکترای افتخاری خود را تقدیم خانوم همسایه می کند !


پ . ن 1: لذا به مهمانان معلوم الحال اعلام می شود که این هفته دیگر بی هیچ بهانه ای منتظر قدوم مبارکشان هستیم و سحر دیگر جانی در بدن جهت التماس های بیشتر ندارد!

پ . ن 2: فقط بیمارگی سحر بهبود یافته و تمامی بندهای 6 تا 9 مطلب قبلی به قوت خود باقیست!

بیمارگی 2 !

1- سحر مدت هاست که بیمار است!
2- سحر ویروسی شده است و همسرش حتی یک آنتی ویروس مناسب هم نتوانسته به روی نصب کند!
3- سحر در هفته ی گذشته 4 تا تزریق به رگ و 4 تا تزریق به عضله داشته و مقدار زیادی شیشه ی شربت سینه را سر کشیده و قرص های فراوانی بلعیده ولی هیچ کدام جوابی نداده!
4- سحر دیروز به طور مستاصل در حالت خفقان از سرفه وسط کلاس زبان از موسسه بیرون پرید و از یک داروخانه پایین تر از موسسه زبان، بدون نسخه ی پزشک 4 تا آمپول سفوروکسیل 1500 (یعنی خیلی آنتی بیوتیک!!! یعنی بابا بزرگ پنادر اینا!!!) با 4 تا سرنگ گاوی گرفت و به درمانگاه آن طرف خیابان موسسه ی زبان رفته و یکی از آن ها را تزریق کرد که به جهت گاوی بودن آمپول تزریق آن 20 دقیقه طول کشید!!!
5- بعد از 2 هفته تلاش پزشکان مختلف روی سحر بالاخره همان آمپول گاوی (فکر کنم دیگه زشته که اینقدر دارم تاکید می کنم آمپولش گاوی بود!!! شما لطف کنین تو دلتون دور از جون رو بگین!) اندکی حال سحر را بهبود بخشید و علیرغم التماس اطرافیان جهت بی خیال شدن 3 آمپول دیگر امروز به سراغ آمپول بعدی می رود!!
6- سحر شنبه ی هفته ی گذشته برای اولین و آخرین بار در این ترم تحصیلی لطف کرده و به دانشگاه رفته و تصور می شود که همان کلاس به سحر نساخته و باعث این بیمارگی شده!!
7- سحر سعی خودش را می کند که تا آخر ترم به دانشگاه نرود ولی قول می دهد کتاب هایش را بخرد که شاید در امتحانات پایان ترم به دردش بخورد!
8- سحر در کمال وفور "رو" 20 واحد درسی اخذ نموده و نتیجه اینکه باز هم در دوران امتحانات با این وضع دانشگاه رفتنش بساط خواهیم داشت!
9- از همه ی دوستان و آشنایان و بستگان تقاضا می شود (التماس می شود و حتی بیشتر!!!) که در طول امتحانات (19 خرداد لغایت 4 تیر) بی خیال سحر شوند و بگذارند که به درد خودش بمیرد!!!!! (البته پدر و مادر سحر و آقای مهربانی به جد از این قاعده مستثنی هستند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)