-
کوکوی لوبیا سبز با طعم کیکی لیمویی!
چهارشنبه 21 آذرماه سال 1386 11:09
سلام! تا حالا کوکوی لوبیا سبز با طعم کیک لیمویی خوردین!؟ ما که دیشب خوردیم! شما هم می تونین یه بار به جای یه قاشق آرد، اشتباهی پودر کیک لیمویی در کوکوی لوبیا سبزتون بریزین و بخورین و تجربه کنین!!! (هنوز حالم بده بابتش!!!)
-
آگهی!
سهشنبه 13 آذرماه سال 1386 01:04
کسی در Yahoo! 360° دقیقاً این پیغام رو برام گذاشته بود: " من تو کاشان دلم گرفته دانشجوی دانشگاه آزاد کاشان ساکن تهران اگه می شه یه دوست دختر قشنگ از کاشان یا دانشجوی کاشان برام پیدا کنین 0935******* در ضمن اگه می شه منو اد کنین مسنجر (آی دیشون اینجا بود!!!) " ۱- یاد اون حرف ابراهیم نبوی افتادم: " شما فکر کردین ما چی...
-
دست و پا چلفتی
چهارشنبه 7 آذرماه سال 1386 11:06
من نمی دانم چرا اتفاق اینقدر بی احتیاطی می کند و مدام می افتد و ما را به درد سر می اندازد! حواست را بیشتر جمع کن و ما را گرفتار افتادن های خودت نکن!
-
تلفن
شنبه 3 آذرماه سال 1386 00:24
این روزها با تلفن غریبی می کنم! به خیلی ها باید زنگی بزنم و حالی بپرسم و اصلاً دستم به تلفن نمی رود. ای منتظران شنیدن زنگ تلفن من ... باور کنید دستم مقصر است و این قصور را من گردن نمی گیرم و چشمم هم آب نمی خورد که دستم به این زودی ها پا بدهد و کمر همت ببندد و شماره ای بگیرد. هر چه پا پِی اش می شوم که چرا اینقدر پشت...
-
جوابیه!
پنجشنبه 24 آبانماه سال 1386 01:43
آهای استادی که حرصت گرفته از اینکه از اول ترم نیومدم سر کلاست؛ من سر هیچ کلاسی نرفتم، نه فقط کلاسهای تو! آهای استادی که شاکی هستی از اینکه هر بار فقط سر امتحانای میان ترم پیدام می شه؛ به جان خودم و خودت این فقط یه اتفاقه! بیا و از شاهدان عینی بپرس! آهای استادی که برات دانشجویانی مهم هستن که از اول ترم همراهت بودن و...
-
تجویز
پنجشنبه 17 آبانماه سال 1386 14:32
هفته ی پیش گلو درد داشتم. ظهر بعد از کلاس، ساعت یک بود که رفتم درمانگاه! نگین گفته بود دکتر زمانی، دکتر خوبیه. سراغش رو از پذیرش گرفتم، گفتن: رفتن. - دکتر دیگه چی؟ یه دکتر عمومی؟ : نه، ساعت 12 همه می رن. حالا مشکلتون چیه؟ - سرما خوردم فقط! : (اشاره کردن به آقای کپلی که کنار پذیرش ایستاده بودن ) دکتر، می بینیدشون؟ دکتر...
-
تشکر از تلنگر!
سهشنبه 24 مهرماه سال 1386 12:17
گاهی وقتا یه تلنگر لازمه، برای اینکه به خودت بیای. سرتو انداختی پایین و راه مستقیم رو می ری بدون اینکه به دور و برت و حتی جلوت نگاه کنی که ببینی راه درسته یا نه... به صِرفِ اینکه مستقیم هست و داری می ری، بدون هیچ فکری راجع به مسیرت ادامه میدی... گاهی یه تلنگر لازمه... که سرت رو بلند کنی و خوب فکر کنی، کجایی، از کجا...
-
بیوگرافی
یکشنبه 4 شهریورماه سال 1386 16:31
سلام، یه شب ساعت ۲ به ذهنم رسید که یک بیوگرافی از خودم بنویسم و ساعت ۵ نوشتنش تموم شد! اگه اون اوایل که وبلاگ نوشتن رو با هزارتا محافظه کاری شروع کردم بهم می گفتن که یه روزی بیوگرافیت میاد توی وبلاگت، قطعاً در جا سکته می کردم و اصلاً همچین روزی رو نمی دیدم! به هر حال این است حاصل دست رنج من!!! از اولین روزهای تولدم،...
-
یک هفته پس از بازگشت
یکشنبه 7 مردادماه سال 1386 17:58
در راه برگشت در ظلمات جاده ی اصفهان به سمت کاشان ساعت ۳ صبح .... خدا را بیش از آنکه در عربستان دیده بودم، دیدم!
-
اطلاعیه!
شنبه 16 تیرماه سال 1386 01:14
سلام! بدینوسیله به اطلاع کلیه ی دوستان و آشنایان می رساند، خداوند به ما لطف فرموده و اجازه ی شرفیابی به خانه ی خود را نصیبمان نموده است. ما در روز سه شنبه عازم آن دیار (عربستان، نه دیار باقی!!! ) خواهیم گشت! لذا از کلیه ی خوانندگان عزیز تقاضا دارم، در صورتی که از حقیر دلگیر، دل چرکین، دل شکسته، دلزده، دل خسته، دلمرده،...
-
اندیشه؟!
جمعه 1 تیرماه سال 1386 09:19
و بالاخره نتیجه ی پایان امتحانات در ساعتی پیش: من بیش از آنکه بیاندیشم، هستم! «سحر» پ.ن: مرجان عزیزم با تمام وجود بهتون تبریک می گم! آرزو می کنم نه تنها «عشقتون کاشکی همین جوری بمونه»... بلکه بیشتر و بیشتر هم بشه!
-
توجه
جمعه 25 خردادماه سال 1386 19:11
هوا خیلی گرمه، از زمین و آسمون آتیش می باره! ساعت 12 ظهر دارم می رم بیرون، می بینم دختربچه ی همسایه تو حیاطه. "بیچاره این پدر مادرا، چقدر باید حرص بچه ها رو بخورن!؟ توی این آفتاب هم تو خونه بند نمی شن! دیگه کسی هم از پسشون بر نمیاد...!" با خودم غرغر میکنم! - خوبی ارغوان؟ : بله! - هوا خیلی گرمه، نمی خوای بری خونه؟ :...
-
اثرات امتحان جامعه شناسی جنگ و نیروهای نظامی (فردا)
شنبه 19 خردادماه سال 1386 14:40
الیزابت جنینگز: من از صلح نفرت دارم که خون های بسیار، به خاطر آن ریخته شد و هرگز خویشتن را نشان نداد. من از «جنگ» نفرت دارم و از «صلح» نیز!
-
دغدغه و هیجان!
چهارشنبه 16 خردادماه سال 1386 00:08
دغدغه ی این روزهای من: تا حالا قلی یا نقی ، از نزدیک ندیدم!!! * * * هیجان این شب های من: خمیر دندان با طعم سیب تازه و حضور مهتاب در اتاق ما!
-
مجموعه ها...
پنجشنبه 3 خردادماه سال 1386 23:17
۱- رکورد زدم، در طول این ترم فقط از هر درسی، سر یک کلاس رفتم! امتحان میان ترم هم ندادم! امروز روز آخر کلاس های این ترم بود...به یادشون هستم، کافی نیست!؟ ۲- سه شنبه تولد برادر عزیزم بود، ۱ خرداد. نشد بهش زنگ بزنیم، از اینجا که می تونیم تبریک بگیم! حامد جان تولدت مبارک!!! ۳- جالب ترین چیزی که این اواخر شنیدم؛ ملیکا: یکی...
-
بوی کولر!
سهشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1386 18:16
بوی کولر تنها بویی هستش که من رو تا اعماق کودکی فرو می بره! یاد همه ی تابستونای خوب گذشته می افتم که همشون این بو رو می دادن! عاشق این حس و بو هستم!
-
برگی از دفترچه ی خاطرات!
پنجشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1386 22:48
وای اگه بدونین چه اتفاق بامزه ای افتاد! دیشب ساعت 2 که رفتم بخوابم کلی طول کشید تا خوابم برد و به خاطر صدای بادی که میومد ۱۰۰ تا خواب راجع به طوفان دیدم و هی پریدم و ساعت ۷ بیدار شدم که برم دانشگاه برای امتحان میان ترم! با چشمهای بسته فکر کردم که وای من الآن باید کارامو بکنم و تا آرون رانندگی کنم تازه برم یه امتحانی...
-
لحظه ها!
دوشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1386 12:52
مفهوم بیکران آسمان را می فهمم ابرها تا پای کوه خاکی شده اند خوشی زیر دل بلبلی زده شروع ناگهانی باران مرا به هیجان می آورد درختان را نیز هم... بوی باران و خاک و برنجی که برای گنجشکان ریخته ام... همه خیس می شویم...من، برنج، درختان، بلبل، دفتر! زمین قطره قطره خیس می شود همان طور که ظرف قطره قطره لبریز. مگسی می آید، ثبتش...
-
لاله های نیاسر
شنبه 1 اردیبهشتماه سال 1386 15:14
از همین بیابونای معروف سحر فقط کافیه ۲۰ دقیقه رانندگی کنین تا به این لاله های فوق العاده ی نیاسر برسین! طبیعت شگفت انگیزی داریم! ممنونتیم خدا جون!
-
سالی پر از خدا برایتان آرزو دارم!
دوشنبه 13 فروردینماه سال 1386 18:12
سال را در خواب در بابلسر تحویل و سیزده را در باران در پرسپولیس به در کردیم! از صدای در هم صدها گنجشک از لابلای شاخه های درختان باغ مجاور سرسام گرفته ام! بس کنید ... یا لااقل تک تک بخوانید! من با سکوت انس گرفته ام، با آرامش.... بیابان هایم کجایند !؟
-
وقاحت!
پنجشنبه 24 اسفندماه سال 1385 19:01
-
علت!؟
شنبه 12 اسفندماه سال 1385 11:57
خیلی وقته که "سحرم" رو تنها گذاشتم...خیلی قبل تر از تاریخ آخرین پست! نمی دونم چرا... شاید : - فکرم از سرما یخ زده و از مغزم به دستم نمی رسه. - مغزم پره از فکرایی که باید خودشون رو از لوله ی باریک خودکار رد کنن و از شدت ازدحام همون بالای لوله گیر کردن. - مغزم فکرهاشو قایم کرده که مثل یه راز برای خودش بمونه و من الکی...
-
پوزش!
جمعه 4 اسفندماه سال 1385 19:42
با عرض پوزش مدتیست که در اینجا تکلممان نمی آید! به محض آنکه آمد، مزاحم می شویم!
-
دو ساله شدیم!!
یکشنبه 1 بهمنماه سال 1385 11:54
دو سال پیش در چنین روزی، ما من عقد شدیم!!! عاشق کارتون جودی آبوتم! رفته بودیم قمصر که بابالنگ دراز رو از نزدیک دیدم!! تازه، سالگرد عقدش هم امروزه!!
-
اولین ها!
پنجشنبه 28 دیماه سال 1385 20:04
جهت ثبت در تاریخ: دریافت اولین برگ جریمه به تاریخ پنجشنبه بیست و هشتم دی ماه سال یک هزار و سیصد و هشتاد و پنج خورشیدی به علت سبقت خطرناک روی پل به مبلغ بیست هزار تومان قبل از امتحان مبانی تعاون
-
حرکت!
دوشنبه 25 دیماه سال 1385 16:41
سلام، دیروز بعد از مدت ها با اطهر حرف زدم، دوستِ خوبِ روزهای خوب! خوب شد که حرف زدیم هر چند که حرفهای خوبی نزدیم! اما حس خوبی بود که حرفهایی که در اعماق وجودت تلنبار شدن رو بالاخره بتونی بکشی بیرون!! ما بودیم و یک دنیا درد دل! ما بودیم و یک دنیا دلتنگی و سرگشتگی! ما بودیم و یک حس مشترک! ما بودیم و حرفهایی که در دل...
-
فقط اندکی تأمل لطفاْ!
پنجشنبه 21 دیماه سال 1385 19:53
سلام، امروز امتحان تأمین و رفاه اجتماعی داشتم، با بیچارگی کتابش رو خوندم، ضعیف ترین کتابی بود که تا حالا خوندم. نیمه ی اول کتاب پر بود از جمله های تکراری و اضافی که هدفی جز پر کردن صفحات رو به ذهن نمی رسوند... پر از "و" های بیجا! "صفحه ی ۷۱: از نظر وظیفه، تغییراتی در خانواده صورت گرفته است؛ در گذشته، وظایف خانواده...
-
آیینه ی دق!
پنجشنبه 14 دیماه سال 1385 11:59
معنیِ آیینه ی دق را هم فهمیدم! همین آیینه ی پایه دارِ خودم....با ۴ برابر بزرگنمایی.... * * * حوراء عزیزم! خیلی خیلی از دیدن پیامت خوشحال شدم، دلم برای همه دوستای بامعرفت و بی معرفت قدیمی و اون دانشگاه قدیمی با همون دیوار نما نشده ی اون موقع ها و شوفاژ و پایه ی سنگیه کنار دفتر آقای عقبایی و میزهای نور و سلف و نیمکتِ...
-
سرگرمی!
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1385 14:16
صبح با هزارتا تلفن که به آقای همسر می شه از خواب بیدار می شی و باز هِی می خوابی! دوست داری خودت از خواب بیدار شی، نکه تلفن به زور بیدارت کنه. بعد آقای همسر میاد به هزار روش، با سر و صدا و شعر و آواز بیدارت کنه، ولی باز می خوای به زور بخوابی که خودت از خواب بیدار شی، به خصوص که هزاران کار مختلف داری و در این مواقع اصلا...
-
سکوت!
جمعه 17 آذرماه سال 1385 01:34
مگه نشنیدی اون بزرگ می گفت « سرمایه ی هر دلی، حرفاییه که برای نگفتن داره » !؟ پس شیپورت رو بگذار کنار و روی دلت سرمایه گذاری کن!