-
این روزها...
جمعه 3 آذرماه سال 1385 20:15
اینجام....مثل همیشه! مشغولم....مثل همیشه! زندگی در گذره....مثل همیشه! به قول امین « کار زیاده! »....مثل همیشه! زندگی برنامه ی درستی نداره....مثل همیشه! درجه ی هیجان زندگی بالاست....مثل همیشه! چندان به وبلاگ نمی رسم....نه از نظر فکری نه حضوری اما این دیگه همیشگی نبوده!! امیدوارم به زودی درست تر برگردم!
-
خاطره
دوشنبه 22 آبانماه سال 1385 14:36
این رو دو سال و نیم پیش نوشته بودم و احتمالا با کمی حرص! الآن اینجا می گذارمش چون ازش خوشم اومد! البته جمله ی آخر هم اضافه شد ! درونش غُلغُل می کرد...بالاتر که اومد گلوش رو گرفت....بالاتر که اومد از چشمش سرازیر شد...پایین که اومد یک نفس راحت کشید! خوب شد ترموکوپل داشت!! (صفیه جان به روزرسانی زورکی همین می شه دیگه!...
-
تنوری!
دوشنبه 8 آبانماه سال 1385 18:01
یک عکسِ تنوری از غروبِ نیم ساعت پیش در آسمان کاشان!
-
سوء تفاهم!
شنبه 6 آبانماه سال 1385 18:23
شکستِ پنجره آن دم است که تو از آن فقط به فکر کبوتر باشی!!! پریسا (داروگ)
-
تنگه غروب!؟
شنبه 29 مهرماه سال 1385 15:39
راستی چی شد غروب تنگ شد!؟ از کی شد تنگه غروب!؟
-
سفرنامه - اهواز
جمعه 21 مهرماه سال 1385 11:38
سه شنبه - صبح - تلفن: برای عصر بلیط گرفتم! عصر - آژانس - مدخل - سواری - قم - دربست - راه آهن - قطار - چهارشنبه - اهواز! دربست - دانشگاه صنعت نفت - آژانس - دانشگاه چمران - اشتباه اومدین - آژانس - مهمانسرای دانشگاه - رد شدن از روی کارون - یه دنیا حس خوب! - مهمانسرا - یک اتاق - اذان - نماز - یک خواب عالی - روزه خواری -...
-
ثواب
دوشنبه 17 مهرماه سال 1385 10:15
"این کا ر رو بکن...ثواب داره..." ثواب داره... ثواب داره... ثواب داره... خیلی وقت بود این جمله رو نشنیده بودم و یادم رفته بود! تکرار می کنم یادم نره! "این کار رو می کنم چون ثواب داره..." ثواب داره... ثواب داره... ثواب داره... ثواب داره...
-
آی نسیم سحری....
جمعه 14 مهرماه سال 1385 20:42
الآن خوندم....دو روز گدشته... عمران صلاحی در گذشت... دلم گرفت، فقط دو باری دیده بودمشون، یه بار تو جلسه ی یادم نیست کدوم N.G.O اما تو پارک نظامی گنجوی توانیر و یه بار هم نمایشگاه بین المللی کتاب، غرفه ی دارینوش و یک امضا اول یک کتاب..... اما بارها با شعرهاشون شگفت زده شده بودم و به وجد اومده بودم... صب زود وقتی که باد...
-
دوش!
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1385 15:46
با کوچکترین اشاره ام... باز هم دهانت را باز کردی و هر چه می توانست از آن در آید را بر سرم کوفتی! و من ... مثل همیشه ... تازه شدم!
-
راز
جمعه 31 شهریورماه سال 1385 02:45
از سرمای فکری که در گلویم جا خوش کرده بود... گردنم خشکش زد!
-
انوشه انصاری
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1385 01:58
خانوم انصاری باعث افتخار همه ی ایرانیان هستند. امیدوارم به جای زوم کردن روی رد پای استکبار بر بازوی چپ انوشه به افتخار وجود پرچم ایران بر بازوی راستش فکر کنیم و ازش ممنون باشیم که اسم ایرانی رو با افتخار بر زبان ها آورده و امیدوارم کسی * (!؟!؟!؟) باز با دُر فشانیش این شادیمون رو خراب نکنه! انوشه ی عزیز...ما، بانوان...
-
اینو بفهم!
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1385 19:53
هر جا محبت دیدی، همون جا محبت بریز! برای کسی بمیر که برات تب کنه!
-
روزهای خوش زندگی
شنبه 18 شهریورماه سال 1385 02:21
پسر بچه ی همسایه رو دیدم که یه ملخ دستش بود (از روزی که حمله ی ملخ ها رو دیدم که از سر و کول شهر و مردم چه جوری بالا می رفتن نفرت عجیبی نسبت به این جونور پیدا کردم !!) گفتم ملخ گرفتی!؟ (از این توجهات بی خود که همیشه سعی می کنن بزرگترا به کوچیکترا داشته باشن !!!) گفت آره! خاک های باغچه رو خیس می کنیم (با هم بازیش که...
-
جنایت
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1385 00:05
همه جا تاریکه! عجیب دلِ هوا خنکه! ماه هم لبخند فاتحانه ای می زنه! نمی دونم چه بلایی سر خورشید آوردن...
-
!
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1385 13:08
خدا جون من تو رو دارم! چقدر بدم که این گاهی یادم میره! همه چیز رو از خودت می خوام! من تو رو دارم.... من تو رو دارم! خدا جون شکرت! * * * سریال نرگس هر شب، با یک مصیبت تازه، در خدمت اعصاب شما! می شه الآن خیلی بهتر قدر سریال های طنز نود شبی رو دونست!
-
جیگر!
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1385 09:37
سلام! فیلم آتش بس رو دو بار دیدم، دفعه ی اول با غزاله و ملیکا، سینما آستارا، دفعه ی دوم با امین و رضا و آزیتا و بچه ها در سینما آسیا! اولی در تجریش و دومی در شیراز! اولی به صرف سه تا آب معدنی و دومی به میمنت حضور آقا رضا و شکم همیشه گرسنه شون به صرف ۱۶ سیخ جیگر!!! برای بار سوم هم قراره به زودی ببینیم! اینجا، تو خونه،...
-
بهت
شنبه 28 مردادماه سال 1385 23:37
چشمانم نیمکره ای را دور می زنند تا ببینند در مغزم چه می گذرد... خیره می مانند و سیاهی می روند... نمی دانم چه دیده اند!
-
مزاحم!
جمعه 27 مردادماه سال 1385 10:18
باز هم صدای بیگانه ای می آید، یاد پشه ی دیشب می افتم... گوش هایم را می گیرم و نجواهای تو را مهمان می شوم!
-
کجاییم!؟
یکشنبه 8 مردادماه سال 1385 18:37
این جا حتی پاها هم بی صدایند...بارها مقابلم بودی و ندانستم، چند باری هم سایه ات را شناختم و آخرین بار خودم را هم نشنیدم که با تو به کدامین سو رفت!
-
دوست داشتنی بود...
شنبه 7 مردادماه سال 1385 12:55
یوسف یوسف پشندی هم رفت! کِی!؟ ۴ خرداد ۸۵!! چقدر دلم گرفت، از رفتنش، از بی سروصدا رفتنش... روحش شاد، یادش گرامی! (هر چی گشتم نتونستم حتی یک عکس هم روی نت ازشون پیدا کنم...)
-
حضور
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1385 19:52
من بودم و خدا بود و کوه... صدای بوق پیکان لعنتی همه مون رو پروند! * * * اولین نقطه ی نورانی آسمان، تو عاشق ترین ستاره ای!
-
انتظار
دوشنبه 2 مردادماه سال 1385 01:28
دلم بدجوری هوای دستت را کرده؛ لحظه شماری می کنم، برای آن زمان که حقت را کف ش بگذارم....
-
آدمیت!؟
یکشنبه 1 مردادماه سال 1385 12:17
از همان روزی که دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون حضرت هابیل، از همان روزی که فرزندانِ «آدم»، زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید؛ آدمیت مرد! گرچه آدم زنده بود . از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند، از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند، آدمیت مرده بود بعد، دنیا هِی پر از آدم شد و این آسیاب، گشت و گشت،...
-
آبغوره ۲ !!
سهشنبه 27 تیرماه سال 1385 21:15
ملیکای عزیزم دیدی بالاخره یه جورایی آبغوره گرفتم!؟!؟! همش به فکرتم، حالم رو ناجور خراب کردی! خیلی دوست داشتم فقط یه روز بیشتر اونجا می موندم و الآن حداقل پیشت بودم!! اگه بدونی چقدر دوست داشتم می تونستم به اون آدم پستی که بهت زده و فرار کرده هر چی دلم می خواست می گفتم که حداقل سبک تر شم! می دونم دارم زیادی شلوغش می کنم...
-
سکوت
جمعه 23 تیرماه سال 1385 19:18
چرا کسی جیرجیرک ها رو روغن کاری نمی کنه!؟
-
آب غوره!
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1385 20:16
می گم می خوام آب غوره بگیرم. می گن لازم نکرده خودت بگیری بگو یکی دیگه برات بگیره. می گم آخه آب غوره ای که خود آدم بگیره یه چیزه دیگه ست! می گن نه خیر، هنوز برای تو زوده!
-
سکون
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1385 17:27
خاطره می آید لحظه می رود من می مانم
-
تولد
سهشنبه 20 تیرماه سال 1385 11:18
دیشب مهتاب بساطش رو خونه ی ما پهن کرده بود، سحر بساط مهتاب رو جمع کرد، اتفاقی که از بیست و سه سال پیش تا الآن داره می افته!! بیست و دو تموم شد (یا بیست و سه!؟!؟)، حیف شد! خیلی دوستش داشتم، علاقه م به عدد 22 مال خیلی وقته پیشه، اما واقعا مهم ترین سال زندگیم شد. آغاز زندگی مشترک با عشقم، تغییر جهت زندگی علمی و اجتماعی و...
-
بن بست
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1385 11:07
در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را، آهسته و در انزوا می خورد و می تراشد. صادق هدایت زخم های آدم، سرمایه ست سرمایه تو، با این و اون تقسیم نکن داد نکش، هوار نکش . . . آروم و بی صدا همه چیز رو تحمل کن! از فیلم شب یلدا به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن واژه ای در قفس است سهراب سپهری فکر کنم تب...
-
فقر فرهنگی
دوشنبه 12 تیرماه سال 1385 01:45
هفته ی پیش با اتوبوس از تهران میومدم کاشان که چند نفر با شاگرد راننده سرِ 200 تومن دعواشون شد و بد و بیراه و کتک کاری و انواع و اقسام فحش ها به بستگان درجه یک!!! خلاصه برای 200 تومن حدودا یک ساعت و نیم اعصاب 40 تا مسافر زیر چرخهای اتوبوس بود و این اراذل و اوباش هم دست بردار نبودن! خُب گفتیم یه مشت آدم زبون نفهم بی...