-
دیدِ نو!
دوشنبه 5 تیرماه سال 1385 11:19
بالاخره اسباب کشی تموم شد با کلی زحمت که به الهه جون دادیم! خونمون الآن تقریباْ یه جایی نزدیکِ آخر دنیاست! خیلی خوبه! من که دوست دارم! هر چند اون صاحبخانه ی عزیزمون که اشک ریزان باهامون خداحافظی کرد رو نداریم اما یه دنیا آرامش داریم، بدون صدای موتور و جیغ بچه و فریاد مامان بابای علی اصغر و علی اکبر سرشون! همین الآن که...
-
ضباله!
جمعه 26 خردادماه سال 1385 18:55
با اینکه هنوز اطلاع ثانوی فرا نرسیده ولی یه عکس که آدم رو نکشته! چون همه خیلی از این صحنه استقبال می کنن و به درخواست بچه ها و به عنوان خاطره ای از درِ این خونه که دیگه تا یه هفته ی دیگه بیشتر توش نیستیم، می گذارمش اینجا! باز تا اطلاع ثانوی . . .
-
پوزش!
جمعه 12 خردادماه سال 1385 13:38
با عرض پوزش، به دلایل فراوان، تا اطلاع ثانوی، به روز رسانیم نمیاد!!!
-
تنگ!
یکشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1385 01:25
یک اس.ام.اس: سلام، متأسفانه باید به عرضتان برسانم خانوم مینوش غیاثوند از میان ما رفتن، برای گرامیداشت یاد دوست سفرکردمون، روز یکشنبه ۸۵/۲/۳۱ ساعت۵:۳۰ در مسجد رضا، خیابان نیلوفر، مراسمی برگزار خواهد شد. به همین راحتی! به خدا گفتم که من هیچ وقت بدی از مینوش ندیدم و رفتم تو فکر که واقعاً یه وقتی که یه همچین اس.ام.اسی...
-
نمایشگاه کتاب
یکشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1385 12:10
فکرم همش اطرافِ بیضاوی غربی و بعد بیضاوی شرقی و پله های کنار آبشار سحر و جدول های کنار بزرگراه چمران و پل عابر پیاده ی قراضه که حالا جاش رو به یه نو داده و راه شلوغ و پر از دست فروش هیجان انگیز و سمت راست، در شمالی نمایشگاه بین المللی می چرخه... کاشکی هنوز هم فاصله ی خونمون تا نمایشگاه پیاده کمتر از ده دقیقه بود نه...
-
خلیج همیشه فارس
یکشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1385 13:18
جا داره که من هم به نوبه ی خودم از همین تریبون ۱۰ اردیبهشت، روز خلیج فارس رو به همه ی هموطنان تبریک عرض کنم تا مشت محکم دیگری بر دهان دشمنان ایران وارد کرده باشیم! خلیج پیوسته فارس ای خلیـــج آبی و پیوستـــه فــــارس همرهت نام خوش و برجسته فارس ای خلیج نیلی و نامی فــــارس ای نشسته در کنار قوم پــارس جای تو، والاترین...
-
تنفس
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1385 15:43
سلام، دوشنبه ظهر حدیث بالاخره اومد اینجا. خیلی خوش گذشت، شب رفتیم خونه ی طباطبایی ها، خیلی خوب بود. تو شب خیلی قشنگ تره، عالی! خیلی از این عکس بهتر بود. شام هم خانه ی کویتی ها بودیم که ادیب کشفش کرده بود، اونجا هم خیلی خوبه و به همه ی کسانی که میان کاشان شدیداً پیشنهاد می شه! خیلی حیف شد که حدیث بیشتر از یک روز نمی...
-
۱۰-۲۰-۳-۱۵
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1385 15:37
دبیرستان که بودیم یه روز سر کلاس یه کاغذ دست به دست می چرخید، هر کسی که می گرفتش یه فکری می کرد و می داد به بغلی، به ما که رسید دیدیم روش نوشته: ۱۶ ۶۰ ۱۰۰۰ ۱۵ ۳ ۲۰ ۱۰ این اعداد با هم چه ارتباطی دارند؟ ما هم دادیم به بغلی! اگه اشتباه نکنم دانشمند کلاسمون منای خیلی عزیزم نوشته بودش، حالا چند روزیه که باز این سؤال لای...
-
پوپک گلدره
سهشنبه 29 فروردینماه سال 1385 13:18
دنیای شیرین دریا، رویای زمین، موج مرده، سیندرلا، آخر بازی، مروارید سرخ و پایان دنیای شیرین پوپک گلدره...
-
دادگاه
چهارشنبه 23 فروردینماه سال 1385 22:26
امروز صبح وقت دادگاهم بود، سه ماه پیش که رفتم و درخواست رو نوشتم برای امروز بهم وقت داده بودند. امین هم چند روز پیش رفته بود دادگستری اما امروز رو دیگه با هم رفتیم. شعبه ی اول: امروز وقت دادگاهتون بود؟ همون پرونده ی طلاق!؟ خود رئیس دادگستری قاضی پرونده تون هستند، آقای مولایی، الآن جلسه دارن. منتظر باشین. سه ربع منتظر...
-
همین دیگه!
دوشنبه 21 فروردینماه سال 1385 22:24
سلام، ۱-دیروز اولین جلسه ی دوره ی تربیت معلم ( Teacher training course ! ) بود!! با اینکه خیلی بامزه بود و پر از نکته ولی حوصله ندارم تعریف کنم! ولی بهترینش این بود که اومدم خونه با یه بشقاب ماکارونی خوشمزه و یه کاسه ماست و خیار از طرف همسایه ی بسیار عزیزمون مواجه شدم!!!! گفتن: دیدم دیگه داری معلم می شی وقت این کارها...
-
دعوا بر سر امامان!!
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1385 11:20
با اینکه محرم و صفر تموم شدن اما هنوز پلاکاردهای سیاه تو سطح شهر دیده می شن (حداقل می دونم اطراف خونه ی ما که پُرن) و نوشته هاشون شدیداً جلب توجه می کنه: "ایام محسنیه تسلیت باد، 27 صفر تا 7 ربیع الاول" "مظلومیت محسن بیش از دیگران بود" و کلی شعر رو شعار دیگه راجع به محسن. حتی به در خیلی از مغازه ها کاغذهایی رو می بینم...
-
سال نو مبارک!
یکشنبه 6 فروردینماه سال 1385 18:05
های نیمچه ۷،۸ ساعت دیگه عیدتون مبارک یو اند مهندس سالی توأم با موفقیت و سلامتی داشته باشین (علی) با یه طبق عشق و امید، یه بغل یاس سفید، یه سبد عطر بهار، یه دلِ خندون بار، عیدتون مبارک! (مرجان) - دست مرجان درد نکنه که این رو زودی فرستاد و منم کلی دوسش داشتم و برای خیلی ها فرستادم و الآن لو رفتم!!!! فصل مهربانیِ زمین و...
-
بوی عید میاد
یکشنبه 28 اسفندماه سال 1384 11:44
هر سال تقریباً از اواسط اسفند بوش * میاد! نمی شه گفت دقیقا چه بوییه! بوی سبزه و گل تازه شکفته ست یا بوی ماهی قرمزهای تو کوچه یا بوی خونه تکونی همسایه!؟ هر چیزی که هست بوی خوبی داره! بوی تازگی و طراوت و آرامش...بوی یاد خدا... با اینکه داره بهمون می گه یه سال دیگه مثل برق گذشته و یادمون میاره که چقدر برنامه ریخته بودیم...
-
کلمات کلیدی جستجو شده!!
سهشنبه 23 اسفندماه سال 1384 13:24
سلام، الآن به نظر من جالب ترین چیز تو دنیا این صفحه ی آماری هست که من تازه کشفش کردم! هیجان انگیزترین قسمتش هم چک کردن کلمه هایی هستش که افراد مختلف با جستجویشان به این وبلاگ اومدن!! اون کلمه ها تا الآن اینا بودن: سحر - تقویت حافظه - مجید اخشابی - آویزون - عید - سحر اهواز - خانه ی بروجردی های کاشان - سایت سحر -...
-
شب
شنبه 20 اسفندماه سال 1384 18:46
هوای سرد ... صدای به هم پیچیده ی اذان ... ابر ... خلاء ... خدا ... آرامش ... لا اله الا الله ... سکوت ... لرزه ... تنها ... سوز ... بوق ... تنش ... ماه ... تابش ... کاغذ ... کامپیوتر ... به روز رسانی!
-
در و دیوار و ...
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1384 00:01
(از در و دیوار نوشتم، حوصله ندارین نخونین! اصلاً چیزِ خاصی رو از دست نمی دین!) سلام چند روزٍ که دوست دارم یه چیز خوب بنویسم ولی نمی شه، البته چند روز پیش یه چیزایی نوشتم البته نه برای اینجا، شاید همون یه خورده خیالمو راحت کرد. نه بابا! اینا حرفه! همت....!همت نبود ! الآن نیومده بودم چیزٍ خاصی بنویسم ولی دارم فکر می کنم...
-
بهشت زهرا
جمعه 5 اسفندماه سال 1384 19:56
دیروز صبح بهشت زهرا بودیم. رفته بودیم دیدنِ بابا هاشمیان. بابا بزرگ تک و مهربونی که هیچ وقت ندیدمش، یعنی اگه همش 5 ماه بیشتر مونده بود و یا من 5 ماه زودتر میومدم می تونستیم هدیگه رو ببینیم! بهشت زهرا به طرز عجیبی حال و هوای خوبی داشت. نمی دونم... یه جور آرامش خاص و دوست داشتنی! خیلی وقت بود نرفته بودم، یادم نمیاد قبلا...
-
ولنتاین
چهارشنبه 26 بهمنماه سال 1384 12:28
به مناسبت ولنتاین، یه دست کله پاچه ی رمانتیک زدیم!
-
محرم
شنبه 22 بهمنماه سال 1384 12:33
حرف زدنم نمیاد! عکس از کاشان. آخری ابیانه! با تشکر از قدِ آقای همسر عزیز!
-
تبادل
دوشنبه 10 بهمنماه سال 1384 19:55
لطیف ترین جمله ای که تازگی ها شنیدم، چقدر دوستش دارم! نون خشک هاتون رو نگه دارین برای من. می برم برای گاوهای مامانم به جاش براتون گل های محمدی میارم!
-
روی ماه خداوند را ببوس
جمعه 30 دیماه سال 1384 14:42
مژه بر گونه افتاد. : آرزویی کن. قطره ای مژه را شست. - آرزو می کنم تمام مژه هایم بریزند. به اندازه ی تک تک شان آرزو دارم... * * * "روی ماه خداوند را ببوس" مصطفی مستور خداوند برای هر کس همون قدر وجود داره که او به خداوند ایمان داره. این یک رابطه ی دو طرفه است. خداوندِ بعضی ها نمی تونه حتی یه شغل ساده برای مؤمن ش دست و...
-
منطق آزیتا حاجیان!؟
یکشنبه 25 دیماه سال 1384 21:27
همه چیز تئاتر "یک زن، یک مرد" رو دوست داشتم به جز اسمش رو! نمی فهمم چرا زن باید نماد عاطفه و احساس باشه و مرد نماد عقل و منطق!!! فکر می کنم این موضوع نه تنها درست نیست بلکه خیلی هم خنده داره! (به خصوص در مورد مردان!!!) هر کسی یک سری خصوصیات اخلاقی خاص داره که به نظر من هیچ ربطی به جنسیتش نداره. چرا "شن تا" (با بازی...
-
تشکر!
سهشنبه 13 دیماه سال 1384 15:12
زنگ می زنم آموزشگاه: سلام، سحر هستم. - اِ سلام خانوم سحر، خوب هستین؟ باور کنین من به محض اینکه رسیدم به شما زنگ زدم، خیلی هم زنگ زدم، همش اشغال بود. فکر کنم به اینترنت وصل بودین، آخه مدت زیادی اشغال بود، درست حدس زدم؟! به اینترنت وصل بودین نه!؟!؟ * * * وارد جایی می شم: سلام، من سحر هستم. یه آقایی خیلی متفکرانه نگاه می...
-
بارون
دوشنبه 5 دیماه سال 1384 09:00
آسمونِ ابریِ بدون بارون همون تلخی بغض تو گلو داره، تحملش سخته! بارون که می گیره خیالِ زمین راحت می شه، آسمون با همه ی عظمتش جلوی این همه آدم زار می زنه و اشکاشو می ریزه تو دلِ شهر و زمین خوشحال می شه که آسمون خودشو خالی می کنه. آسمون سبک می شه و زمین همه ی اون غصه ها رو می بلعه. آسمون ابرِ اخم هاشو برای زمین باز می...
-
دلاویزترین
دوشنبه 28 آذرماه سال 1384 14:42
زندگیتان سرشار از تکرار دلاویزترین شعر جهان باد، در همه حال! شعری پر از احساسِ لطیف و سبز، کلامِ زنده یاد فریدون مشیری! «دلاویزترین» از دل افروزترین روزِ جهان، خاطره ای با من هست، به شما ارزانی: سحری بود و هنوز، گوهرِ ماه به گیسوی شب آویخته بود. گل یاس، عشق در جان هوا ریخته بود. من به دیدار سحر می رفتم نفسم با نفس یاس...
-
خونه ی دوست داشتنی
یکشنبه 20 آذرماه سال 1384 13:20
توی کاشان یه جا رو از همه جا بیشتر دوست دارم.....خونه مون رو! خیلی دوسش دارم! اول از همه به خاطر همسایه ی خیلی خوبی که داریم که اتفاقاً اسمش صاحبخانه هم هست! فوق العاده مهربون و دوست داشتنی و همیشه مراقب و دلسوز! و به خاطر بالکن بزرگی که داریم و هر روز چند تا کفتر اونجا میان بهم سر می زنن، هر چند که هر روز سر ناهار سر...
-
هنر بی نظیر
دوشنبه 14 آذرماه سال 1384 16:51
برنامه ی مهاجران جمعه رو دیدین؟ مربوط به زندگی استاد مهدی سجادی، نقاش بزرگ معاصر که در سن ۱۱ سالگی ذهنیتی که از پیامبر اسلام داشتند رو با توجه به آنچه که شنیده بودند به تصویر در میارن ، ایشون در دوران جوانی چند ماه شاگرد استاد کمال الملک بودن، دلم نیومد چیزی که گفتن رو اینجا ننویسم! ایشون می گفتند که طی اون چند ماه...
-
رسیدگی!؟
یکشنبه 6 آذرماه سال 1384 18:07
حتماً تا حالا راجع به مجموعه ی خانه های تاریخی کاشان (خانه ی بروجردی ها، طباطبایی ها و ...) چیزهایی شنیدین یا از نزدیک اون ها رو دیدین. در زیباییِ فوق العاده ی این بناها که شکی نیست، اما گردشگران (که تعداد آنها اصلاْ هم کم نیست و ما در یک ساعت حضورمان شاهد ۲ اتوبوس گردشگر خارجی بودیم) در اولین نگاه با این تابلوهای...
-
بد!
سهشنبه 1 آذرماه سال 1384 11:23
نمی دونم چرا گاهی وقتا نسبت به بعضیا الکی حس بدی پیدا می کنم! البته می دونم از کِی اینجوری شدم، از همون روزی که برای اولین بار دعوام شد! با یکی از بچه های دانشگاه که نمی خواست کسی دروغ ها شو به یاد بیاره! اون روز بود که برای اولین بار از یکی بدم اومد و این حس چنان در همه ی وجودم جا گرفت که انگار نه انگار 2 سال ازش می...