کوکوی لوبیا سبز با طعم کیکی لیمویی!

سلام!
تا حالا کوکوی لوبیا سبز با طعم کیک لیمویی خوردین!؟
ما که دیشب خوردیم!
شما هم می تونین یه بار به جای یه قاشق آرد، اشتباهی پودر کیک لیمویی در کوکوی لوبیا سبزتون بریزین و بخورین و تجربه کنین!!!
(هنوز حالم بده بابتش!!!)

آگهی!

کسی در Yahoo! 360° دقیقاً این پیغام رو برام گذاشته بود:

" من تو کاشان دلم گرفته دانشجوی دانشگاه آزاد کاشان ساکن تهران اگه می شه یه دوست دختر قشنگ از کاشان یا دانشجوی کاشان برام پیدا کنین 0935******* در ضمن اگه می شه منو اد کنین مسنجر (آی دیشون اینجا بود!!!) "



۱- یاد اون حرف ابراهیم نبوی افتادم: " شما فکر کردین ما چی کاره ایم!؟!؟!؟! "
۲- از این اعلام عمومی من کمک بیشتری می تونستم بکنم انصافاً!؟
۳- متقاضیان محترم می توانند مشخصات خود را به آدرس اینجانب بفرستند تا با این برادرمون دور هم جمع بشیم و بگم اون دکتر پوستم بیاد هممون رو معالجه کنه!!!

دست و پا چلفتی

من نمی دانم چرا  اتفاق اینقدر بی احتیاطی می کند و مدام می افتد و ما را به درد سر می اندازد!

حواست را بیشتر جمع کن و ما را گرفتار افتادن های خودت نکن!

تلفن

این روزها با تلفن غریبی می کنم!

به خیلی ها باید زنگی بزنم و حالی بپرسم و اصلاً دستم به تلفن نمی رود.

ای منتظران شنیدن زنگ تلفن من ... باور کنید دستم مقصر است و این قصور را من گردن نمی گیرم و چشمم هم آب نمی خورد که دستم به این زودی ها پا بدهد و کمر همت ببندد و شماره ای بگیرد.

هر چه پا پِی اش می شوم که چرا اینقدر پشت گوش می اندازی؟ لب از لب برنمی دارد و دندان گردی و چشم سفیدی و گردن کلفتی می کند و حتی گاهی هم دست به سرم می کند و سر به سرم می گذارد!!

همین جا ریش گرو می گذارم که به محض اینکه کسی پیدا شود و پا درمیانی کند، با سر به سوی تلفن خواهم شتافت و دلی از عزا در می آورم و شماره ی تک تکتان را خواهم گرفت. باور کنید دلم لک زده برای شنیدن صدایتان ولی نمی دانم چرا دستم، گوشش بدهکار نیست!

شاید اصلاً مجبور شوم پشت دستم را داغ کنم که دیگر پایش را از گلیمش درازتر نکند!!

جوابیه!

   آهای استادی که حرصت گرفته از اینکه از اول ترم نیومدم سر کلاست؛ من سر هیچ کلاسی نرفتم، نه فقط کلاسهای تو!

 

   آهای استادی که شاکی هستی از اینکه هر بار فقط سر امتحانای میان ترم پیدام می شه؛ به جان خودم و خودت این فقط یه اتفاقه! بیا و از شاهدان عینی بپرس!

 

   آهای استادی که برات دانشجویانی مهم هستن که از اول ترم همراهت بودن و جمله به جمله ی کتاب رو باهات تمرین کردن؛ اینکه روز همین امتحان میان ترم، یک ساعت باهات چونه می زنن که امتحان نگیری و بعد هم (خیلی ببخشید!) مثل بز به برگشون نگاه می کنن، برات مهم نیست؟!؟

 

   آهای استادی که سر امتحان جواب همه ی سوالهای بچه ها رو می دی و حتی بهشون می رسونی، اما جواب من رو به خاطر همین موارد بالا نمی دی؛ بعداً فهمیدم که فهمیدی که اون سوال امتحان اشتباه بود و اشتباه از تو بود و زور داشت برات که فقط همین دانشجوی همیشه غایبت فهمیده و همین شد که یک سخنرانی چند دقیقه ای بعد از سوال من سر امتحان کردی و نگفتی که سوال اشتباهه و به جای همه ی این جوابایی که اینجا دادم، فقط یک لبخند تحویلت دادم.......

 

 

( ا و ه ه ه ه ه ....راحت شدم.... داشتم می ترکیدم!!!!)

تجویز

هفته ی پیش گلو درد داشتم.
ظهر بعد از کلاس، ساعت یک بود که رفتم درمانگاه!
نگین گفته بود دکتر زمانی، دکتر خوبیه. سراغش رو از پذیرش گرفتم، گفتن: رفتن.
- دکتر دیگه چی؟ یه دکتر عمومی؟
: نه، ساعت 12 همه می رن. حالا مشکلتون چیه؟
- سرما خوردم فقط!
: (اشاره کردن به آقای کپلی که کنار پذیرش ایستاده بودن ) دکتر، می بینیدشون؟
دکتر هم زیر چشمی به من نگاهی کرد و سری تکون داد و دفترچه رو از آقای پذیرش گرفت و گفت بیاین بالا، اتاق آخر و رفت و منم 750 تومن بابت ویزیت دادم و رفتم طبقه ی بالا اتاق آخر!

: مشکلتون چیه؟
- سرما خوردم، گلوم درد می کنه آقای دکتر.
: گلوت رو ببینم.... آره، چرک داره. این جوش ها رو هم از وقتی سرما خوردی زدی؟
- نه آقای دکتر، یک سالی هست که جوش می زنم. دیشب آبریزش بینی هم داشتم .
: اون هیچی، صورتت رو با صابون می شوری؟
- بله!
:  تو آفتاب می ری پوستت قرمز هم می شه؟
- ضد آفتاب می زنم.
: پس ضد آفتاب داری. محلولی هم استفاده می کنی؟
- قبلاً بله، ولی چند وقتیه که دیگه نه.
: برات یه محلول می نویسم. آنتی بیوتیک هم نوشتم برای جوشات ، برای گلو دردت هم خوبه. دو تا آمپول و ... بفرمایید.
- ممنونم! (دفترچه رو گرفتم و داشتم میومدم بیرون)
: خانوم، این هم کارت منه، اگه خواستین بیاین مطب.
کارت رو گرفتم... متخصص پوست و مو!


رفتم داروخانه داروها رو بگیرم، خانوم داروخانه فرمودن محلولت ساختنیه، برو فردا بیا.
- خانوم، من مریضم، داروهامو بدین! حداقل آنتی بیوتیک ها، حالم بده!!!
: خیلی خب، این آنتی بیوتیکات، اینم یه پنی سیلین و یه پنادر و قرص سرماخوردگی، بقیه ش هم فردا بیا!
(بقیه!؟!!؟)
فرداش رفتم،
- اینا رو برای پوستتون دادن،
 یه صابون،
 یه ژل موضعی،
 یه محلول،
 همشون روزی دو بار.
 دو تا آمپول ویتامین آ، 15 روز یکبار.
 قرص ویتامین آ ، یکروز درمیان.
 قرص ویتامین ای ،جویدنی، هر روز!


البته من واقعاً ازشون ممنونم که با 375 تومن برای سرماخوردگی و با 375 تومن برای پوست تجویز کردن! یادمه آخرین بار فقط برای ویزیت دکتر پوست 9 هزار تومن داده بودم!
 


از رفتنِ قیصر امین پور، بی نهایت غصه دار شدم.

دوست دارم باز هم شعری از ایشون رو که بهمن ۸۱ در وبلاگ قبلیم گذاشته بودم رو باز اینجا بگذارم.

عاشق این شعرم و همیشه برام تازه ست!

"رفتار من عادی است"
اما نمی دانم چرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هر کس مرا می بیند

از دور می گوید:

این روزها انگار


حال و هوای دیگری داری!

اما، من مثل هر روزم

با آن نشانه های ساده


و با همان امضا، همان نام


و با همان رفتار معمولی

مثل همیشه ساکت و آرام


این روزها تنها


حس می کنم گاهی کمی گیجم!

گاهی کمی گنگم!

حس می کنم

از روزهای پیش

قدری بیشتر

" این روزها را دوست می دارم"

گاهی از تو چه پنهان

با سنگها آواز می خوانم


و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم

این روزها گاهی

از روز و ماه و سال


از تقویم


از روزنامه بی خبر هستم

حس می کنم گاهی کمی کمتر


گاهی شدیداً بیشتر هستم


حتی اگر می شد بگویم

این روزها گاهی خدا را هم


یک جور دیگر می پرستم


از جمله دیشب هم

دیگرتر از شبهای بی رحمانه دیگر بود:


من کاملاً تعطیل بودم!

اول نشستم خوب

جورابهایم را اتو کردم!؟


تنها حدود هفت فرسخ


در اتاقم راه رفتم

با کفشهایم گفتگو کردم!؟


و بعد از آن هم


رفتم تمام نامه هایم را زیر و رو کردم

دنبال آن افسانه ی موهوم


دنبال آن مجهول گشتم


و سطر سطر نامه ها را جستجو کردم

چیزی ندیدم


تنها یکی از نامه هایم


بوی غریب و مبهمی می داد!؟

انگار


از لا به لای کاغذ تا خورده ی نامه


بوی تمام یاسهای آسمانی

احساس می شد،


دیشب دوباره بی تاب


در بین درختان تاب خوردم

از نردبان ابرها تا آسمان رفتم


در آسمان گشتم


و جیبهایم را

از پاره های ابر پر کردم


جای شما خالی!


یک لقمه از حجم سفید ابرهای ترد

یک پاره از مهتاب خوردم


دیشب پس از سی سال فهمیدم

که رنگ چشمانم کمی "میشی" است!!

و بر خلاف سالهای پیش

رنگ بنفش و ارغوانی را


از رنگ آبی دوست تر دارم!


دیشب برای اولین بار

دیدم که نام کوچکم دیگر


چندان بزرگ و هیبت آور نیست!


این روزها دیگر

تعداد موهای سفیدم را نمی دانم،


گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک


یک روز کامل جشن می گیرم،

گاهی صد بار در یک روز می میرم


حتی


یک شاخه لز محبوبه های شب

یک غنچه ی مریم برای مردنم کافی است!


گاهی نگاهم در تمام روز


با عابران ناشناس شهر

احساس گنگ آشنایی دارد


گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را

آهنگ یک موسیقی غمگین هوایی می کند!

اما

غیر از همین حسها که گفتم


و غیر از این رفتارهای معمولی


و غیر از این حال و هوای ساده و عادی

حال و هوا دیگری

" در دل ندارم"


"رفتار من عادی است"

قیصر امین پور


تشکر از تلنگر!

گاهی وقتا یه تلنگر لازمه، برای اینکه به خودت بیای.
سرتو انداختی پایین و راه مستقیم رو می ری بدون اینکه به دور و برت و حتی جلوت نگاه کنی که ببینی راه درسته یا نه... به صِرفِ اینکه مستقیم هست و داری می ری، بدون هیچ فکری راجع به مسیرت ادامه میدی...
گاهی یه تلنگر لازمه... که سرت رو بلند کنی و خوب فکر کنی، کجایی، از کجا اومدی و می خواستی به کجا بری؟
سر چهار راه ها باید فکر کرد... به هر فرعی که می رسی باید تصمیم بگیری... لزوماً راه مستقیم راه درست نیست!
یه تلنگر برای اینکه از بی راهه ها سر در نیاری...
یه تلنگر برای اینکه راجع به مسیرِ درست، فکر کنی و انتخابش کنی...
یه تلنگر برای اینکه خودت رو جمع و جور کنی و فکرت رو متمرکز در مسیر...
یه تلنگر....لازمه!
جناب آقای بهروز مدرسی، تشکر از تلنگری که یه دنیا حس خوب رو به وجودم سرازیر کرد!

بیوگرافی

سلام،

یه شب ساعت ۲ به ذهنم رسید که یک بیوگرافی از خودم بنویسم و ساعت ۵ نوشتنش تموم شد! اگه اون اوایل که وبلاگ نوشتن رو با هزارتا محافظه کاری شروع کردم بهم می گفتن که یه روزی بیوگرافیت میاد توی وبلاگت، قطعاً در جا سکته می کردم و اصلاً همچین روزی رو نمی دیدم!

به هر حال این است حاصل دست رنج من!!!


 

از اولین روزهای تولدم، یعنی دقیقاً بعد از ۲۰ تیرماه ۶۲، همه من رو سحر صدا می کردن در حالیکه اسم سوده وارد شناسنامه ام شد.

با اینکه مامانم در دورانی که من رو باردار بودن، چند تا از عزیزترین کسانشون از جمله پدربزرگم رو از دست دادن و پیش بینی می شد بچه ی عصبی و نحسی به دنیا بیاد؛ کودکیِ آرومی رو گذروندم.

از سال های دبستان بیش از هر چیز خاطرات مضطرب یادمه! از بهترین خاطرات دبستانم دوستی به نام معصومه بود که پدرش سرایدار همسایه بود. با هم همکلاس بودیم و من کلی باهاش عیاق! همبازی خوبی بود برای من ولی مامانم به شدت از این موضوع ناراحت بود که چرا باید من با دختر سرایداری که اتفاقاً معتاد هم بود اینقدر دوست باشم!؟ بقیه ی همبازی هام پسر بودن. انتهای یک کوچه ی بن بست در جردن قُرُق ما بود. تفریحاتمون در خرابه های اطراف خونمون که حالا پر از برج شده می گذشت. گِل بازی و آشپزی تو قوطی های خالی و دوچرخه سواری و ... خوش بودیم؛ از نقاشی متنفر بودم و اهل عروسک بازی هم نبودم!

در حیاط جلوی خونه ی مصطفی اینا چند تا گل آفتابگردون بود و من و حسام، یواشکی، قبل از اینکه اصلا تخمه ها برسن، می خوردیمشون، خیلی خوشمزه بود! یه بار به پا گذاشتن ببینن این تخمه ها چی می شن و ما دستگیر شدیم!

بابای محمد براش یه شمشیر خریده بود که می گفت این ذوالفقار، شمشیر حضرت علیِ! باور می کردیم!

با بچه های سر کوچه چپ بودیم و خیلی وقتا زنگ خونه هاشون رو می زدیم و با دوچرخه فرار می کردیم، خیلی کِیف می داد!

یه پسر کر و لال هم تو خاطرات کودکیم هست به اسم علیرضا. یه بار تو حیاط خونمون دنبال یه مرغ کرد (بابام عاشق هر نوع پرنده ه ای بود و سال ها خونمون پذیرای صد ها فنج و قناری بود!!) بال مرغه گرفت به خارِ بوته های رز و خون اومد و من بی نهایت غصه دار شدم و عین صحنه ش با همه ی اون حس بد، هنوز تو ذهنمه!

یه بار هم دنبال یه قاصدک کردم تا تو استخر (استخر که چه عرض کنم، حوض بزرگ!) و داشتم غرق می شدم که حامد نجاتم داد!

ده سال اول زندگی به همین چیزا گذشت. ولی من همیشه فکر می کردم یه آدم خاص هستم، خیلی خاص! یه روز که مامان گفت همه ی بچه ها فکر می کنن خاص هستند، این حس برای اولین بار تلنگر خورد!

آها...خیلی هم دوست داشتم معلم بشم و یه بار که مامان گفت همه ی بچه ها اول دوست دارن معلم بشن، کلی بهم بر خورد! من با فکر و منطق این انتخاب رو کرده بودم چرا منو با همه ی بچه ها مقایسه می کردن!؟ چند سال بعد که از معلمی متنفر شدم و بچه هایی رو دیدم که عاشق معلمیَن به حرف مامان رسیدم!

مامان تشویقم می کرد سوره های قرآن رو حفظ کنم (چقدر ممنونم بابت این کارش) و هر سوره ی جدیدی که حفظ می کردم یه پاک کن تزئینی جایزه می گرفتم. عاشق کلکسیون پاک کنم بودم!

حضور بابا رو تو بچگی خیلی به خاطر ندارم، صبح زود می رفت و شب می اومد خونه. بابا با اسم سحر هم که مخالف بودن و تا مدت ها من رو هر چیزی غیر از سحر صدا می کردن!! جِغِل و سِحری بادمجون از اهم آن ها می باشد!!!

مامان و بابا در شکل دادن به شخصیتمون کاملاً نقش مکمل داشتن، بابا مظهر اقتدار بود و جمع و جورمون می کرد و دوست داشت مستقل باشیم و روی پای خودمون وایسیم و تا جایی که می شد کارای خودمون رو انجام بدیم و خوب کاری می کرد و مامان هم که یه دوست عالی و بی نظیر بود (و هست!) !

از این ده سال اول که بگذریم، اول راهنمایی برام سال تطبیق با محیط بود. هم مدرسه ی جدید و هم خونمون رو عوض کردیم و حال و هوای جدید راهنمایی!

دوم راهنمایی سال خیلی خوشی بود! بیشتر خاطرات خوش دوران مدرسه ی من بر می گرده به دوم راهنمایی با نگین و روشا! همین دوم راهنمایی هم بودم که باز خونمون رو عوض کردیم و با سپیده، یکی از همکلاسی هام، همسایه ی دیوار به دیوار شدیم و رفیق فابریک!

در همین سال هم از مدیرمون لقب "سازندگی" گرفتم و باد کردم! (همزمان با رفسنجانی!!!) کنفرانس علوممون هم با نگین و روشا تا جاهای خوبی پیش رفت و به خاطر سهل انگاری یکی از مسئولین مدرسه در منطقه به مشکل خورد و من هنوز کینه ی اون خانوم رو دارم!!!

تابستان دوم به سوم راهنمایی، شبانه روزم با سپیده گذشت. خانواده هامون هم با هم جور شده بودن، به خصوص خواهر برادرا...

چند ماهی از سوم راهنمایی گذشته بود که زندگی من وارد یک مرحله ی کاملاً جدید شد... یه تحول بزرگ و اساسی... سپیده و برادرش کشته شدن.

ظاهراً زندگی وارد یک دوران افسردگی شدید شد ولی من این طور حس نمی کردم. گریه و زاری تو کارم نبود ولی دیگه خودم بودم و خودم!

  مدیرمون که مشاور خوبی هم بود هر چی سعی می کرد به قول خودش پنجره های ذهن من رو باز کنه و من رو از لاک خودم بکشه بیرون، موفق نمی شد که نمی شد! من نمی خواستم...

نمی خواستم از اون حال و هوا بیام بیرون... نمی خواستم کسی قاطیِ ذهنم بشه...

مدیرمون حرف می زد و جِز می زد و من با اینکه خیلی هم دوسِش داشتم دلم نمی خواست یک روزنه هم به روش باز کنم! اصلاً انگار خوشم میومد از اینکه می دیدم موفق نمی شه و نمی تونه من رو به حرف بیاره... آره، خوشم میومد!

چند سال اول دبیرستان دیگه دوست صمیمی نداشتم... نمی خواستم... من یه طرف بودم و بقیه رو اون طرف نگه می داشتم. وضعیت درسیم تا اون اتفاق خوب بود، بعدش شروع شد... افت و افت و افت... از این هم بدم نمی اومد! حوصله ی درس خوندن نداشتم.

یه مدتی هم سه تار می زدم. همین جوری سه تار رو انتخاب کرده بودم ولی عاشقش شدم، عاشق سازِ سه تار نه... عاشق سه تارم شده بودم. نواختن سه تار رو ول کردم ولی هنوز دارمش و دوسِش دارم!

تو مسابقات عکاسی هم شرکت می کردم و چند تا مقام آوردم ولی هیچ وقت نفهمیدم چی می شد که عکسام اینقدر مقام می آوردن!

فکر کنم همون اول، دوم دبیرستان بود که فعالیتم توی NGO ها شروع شد. یک دوران عالی و به یاد ماندنی.

گروه جوانان شمال شهر تهران و جلسه و برو و بیا و کلی حس خوب و بزرگ! ما گروه رو ساختیم و گروه ما رو. تجربه ی یک فعالیت اجتماعی و بزرگ شدن. کار فرهنگی می کردیم و کیف می کردیم، در یک جوِ خوب و سالم و پرهیجان! هر چند بعد از مدت کوتاهی خدشه دار شد ولی  اون دو، سه سال بهترین حس رو راجع به خودم داشتم، اینقدر فعال بودن رو دوست داشتم!

اون مدت هم با مخالفت های بابا (چه معنی داره یه مشت دختر و پسر دور هم جمع بشن!؟!) و حمایت های نامحسوس مامان (مخالف نبود، ولی نباید به بچه رو داد!!) گذشت.

خیلی از شب های نوجوانیم در اتاق سارا و خنده های طولانی تا نیمه های شب می گذشت. سارا رفت آمریکا و از اون موقع شد خواهر از راه دور من! برادر بزرگ تر هم در این سال ها فقط حکم کسی رو برام داشت که سر یک میز شام با هم می نشستیم و دیگر هیچ. نمی دونم چی شده بود که اینطوری شده بود ولی هر کدوم سرمون به کار خودمون بود و کار به کار هم نداشتیم ولی یه گوشه ی ذهنم به عنوان بزرگتر و حامی قبولش داشتم.حامد هم ازدواج کرد و دیگه من بودم و داداش کوچیکه که خاطرش خیلی عزیز بود و هست!

پیش دانشگاهی مدرسه رو عوض کردیم و سال خوبی هم شد.بابا من رو می رسوند و خاطره خوبی از اون همدمی با بابا دارم، چون کمتر می شد بابا رو در فرصتی که بهانه ای برای حرف نزدن نداشته باشه پیدا کرد.تو مدرسه هم با رها خوش گذروندیم. از کلاس کنکور بدم میومد. برای مشاوره و برنامه ریزی درسی می رفتم پیش برادرزاده ی همون مدیرمون که تو یه آموزشگاه کار می کرد. برنامه در هفته می ریخت ۷۲ ساعت، من نهایتاً به ۹ ساعت و ۲۵ دقیقه ش می رسیدم! فکر کنم حاضر بود یک سوم (نه بیشتر!) از عمرش رو بده و من دیگه پیشش نمی رم، بس که درس نمی خوندم! مدت طولانی سر دفتر و کتاب بند نمی شم! هنوز هم همین طورم!!

کنکور دادیم و من آزاد، کاردانی، معماری، بافق قبول شدم!!!! گفتم معماری!؟ اونم کاردانی؟!! عمراً!! بافق!؟! فکرشم نکنین! نرفتم. گفتم باز می خونم.

رها رفت کانادا.

اون سال تقریبا شروع استفاده ی گسترده ی من از کامپیوتر و اینترنت بود. غرق در دنیای مجازی! در پرشین بلاگ، سحرم، مردادِ بعد از کنکور افتتاح شد!

سال بعد هم قسمت، همون معماری بود و کاردانی! دانشگاه سوره. نیمه متمرکز هم مدیریت فرهنگی هنری دانشگاه سوره قبول شدم و کلی ذوق کردم.

معماری رو دوست نداشتم! موقع انتخاب رشته فقط از عبارت "معماری سوره" خوشم اومد که قاطیِ رشته ها انتخابش کردم، مهندسی صنایع رو دوست داشتم و دیگه از دستش داده بودم!

امیدم به مدیریت فرهنگی هنری بود و معماری رو شروع کردم! پذیرش مدیریت نیمه دوم سال بود و بعد از مصاحبه و گزینش.

ترم اول معماری تمام فکر و ذکرم اون رشته ی دیگه بود و استدلالم هم برای کم کاریم در انجام پروژه ها برای استادا این بود که من از این رشته می رم!!

در مصاحبه ی تخصصی مدیریت فرهنگی هنری نمره ی خوبی آوردم و در گزینش رد شدم!

معماری رو ادامه دادم با اکراه؛ در و دیوار و پنجره و آجر برای من دغدغه نبودن!

با بچه های دانشگاه جور شدم و خوش می گذشت. دور هم یه درسی می خوندیم و کاراری عملی رو هم با هم پیش می بردیم. تو یه اکیپ شلوغ و پر سر و صدا و ظاهراً الکی خوش! خلوتم با حدیث بود و دو ترم آخر دیگه واقعاً با هم خوش گذروندیم!

دنیای مجازی برام قوی تر از دنیای حقیقی بود و اوج فعالیت های وبلاگی.

ترم آخر بودم که خدا به طرز عجیبی من و امین رو برای هم در نظر گرفت! همه چیز سریع و عجیب پیش رفت و اول بهمن ۸۳ عقد کردیم... فقط ۶ ماه بعد از اولین صحبت ها...

نمی دونم چرا برای خیلی ها، باورِ ازدواج من، اونم به این زودی، سخت بود، حتی برای خودم!!

مرداد، کنکور کاردانی به کارشناسی داشتم و ۶ ماهِ مثلاً نامزدیمون همش به همین فکر گذشت. به فکر و کمتر به درس! میانگین مطالعه ی روزانه م به زور به نیم ساعت می رسید ولی واقعاً فکرم درگیرش بود.

یک ماهی هم با فرناز رفتیم شرکت یکی از استادامون کار کردیم، تجربه ی خوبی بود. در اتوکد(AutoCad) حرفه ایمون کرد و لذت بردیم و اولین حقوق زندگی رو دریافت کردیم!!

کنکور که تموم شد، یک هفته بعدش مراسم عروسی رو گرفتیم. ساده و کوچیک و خوب!

تقریباً همه به جز خودم مخالف گرفتن مراسم به این سادگی بودن و منم مرغم یه پا داشت! بدم میومد ( و میاد) از ریخت و پاش های مسخره ای که مد شده بود ( و هست).

مبارزه ها از طرف من و گروه های مخالف اونقدر پیش رفت تا با توافق اجباری طرفین رسیدیم به یک مهمونی ناهارِ زنونه، خونه ی یکی از دوستای بسیار عزیز که لطف بزرگی بهمون کردن.

کار امین کاشان بود، دو سالی بود که کاشان می رفت و میومد و حالا دیگه قرار بود که منم باهاش برم کاشان و اونجا زندگی کنیم.

ما اومدیم کاشان و مامان و بابا و علی هم رفتن دوبی. راستی، سال ها قبل بحث مهاجرتمون به کانادا بود و تقریباً هم داشت جور می شد و کابوس روزها و شب های من بود! هیچ جوری حاضر نبودم جایی غیر از ایران زندگی کنم و این کشمکشِ همیشگی ما، در خانه بود و بالاخره با ازدواج من خانواده با خیال راحت رفتن، البته بعید می دونم اگه رفتن جدی تر می شد کسی برای حرف دختر کوچولوی خونه تره خرد می کرد!!! بابا که چند سالی بود کار دوبی رو راه انداخته بودن و در رفت و آمد بودن و علی و مامان هم بیشتر به خاطر کنکور و سربازی علی رفتن.

اومدیم کاشان و در اولین روزی که میومدیم تصادف ناجوری کردیم و خدا نگهمون داشت! اونم تبدیل به یک اتفاق بزرگ شد در زندگیِ مشترکمون! موضوع تا 3،4 ماه مسکوت بود و حتی مامان باباهامون هم نمی دونستند، در کاشان هم هیچ دوست و آشنا و فامیلی نداشتیم به جز چند تا از همکارای امین.

کاردانی به کارشناسی معماری در کمال ناباوری قبول شدم! همدان!

دو روزه رفتیم همدان برای ثبت نام و کارای مهمانی به دانشگاه کاشان.

یک هفته رفتم سر کلاس و دیدم دیگه هیچ جوره نمی تونم این رشته رو ادامه بدم، اونم تو این محیط غریب و نچسب! فکر و فکر و مشورت و مشورت و دیگه نرفتم دانشگاه! هنوز هم مامان و بابا از این بابت دلخورن!

فراگیر پیام نور شرکت کردم. رشته ی علوم اجتماعی. قبول شدم. می خواستم رشته ی کامپیوتر شرکت کنم ولی بنا به مصالحی این کار رو نکردم.... شاید بعداً شرکت کنم، دنیا رو چه دیدید!!

یک شرکت کامپیوتری ثبت کردیم، رشته ی امین و علاقه ی من. هنوز فعالیت رسمیش شروع نشده.

الآن دو سال از زندگیِ خوب و آروم ما در کاشان می گذره و سه ترم از رشته ی جدیدم.

از خودم راضی نیستم! از جایی که قرار گرفتم... یه جای معمولی نشستم نه اون جای خاص! الآن دیگه به خودم شک دارم، اعتماد به نفسم در این مورد خیلی کم شده. نمی دونم به جاهایی که در دوران نوجوانی فکر می کردم می رسم یا نه... نمی دونم شاید اینم حق با مامان بود؛ همه ی بچه ها فکر می کنن که خاص هستند، ولی ...

خدا جون، شکرت!

یک هفته پس از بازگشت

 

در راه برگشت 

 در ظلمات جاده ی اصفهان به سمت کاشان 

 ساعت ۳ صبح .... خدا را بیش از آنکه در عربستان دیده بودم، دیدم!

اطلاعیه!

سلام!

بدینوسیله به اطلاع کلیه ی دوستان و آشنایان می رساند، خداوند به ما لطف فرموده و اجازه ی شرفیابی به خانه ی خود را نصیبمان نموده است.

ما در روز سه شنبه عازم آن دیار (عربستان، نه دیار باقی!!! ) خواهیم گشت!

لذا از کلیه ی خوانندگان عزیز تقاضا دارم، در صورتی که از حقیر دلگیر، دل چرکین، دل شکسته، دلزده، دل خسته، دلمرده، دلسوخته، دلتنگ، خونین دل و  ...، گشته اند، با بزرگواری خود عفو نموده و اگر از دست اینجانب اقدامی در این راستا می تواند صورت پذیرد، حتما بفرمایند.

به عبارت ساده تر: خدا سوسک کنه کسی رو که از دست من دلگیر، دل چرکین، دل....ای بابا! هر چیز باشه و دلش صاف نشه و من به این سفر برم!

پیشاپیش از لطف شما سپاسگزارم!

اندیشه؟!

و بالاخره نتیجه ی پایان امتحانات در ساعتی پیش:

من بیش از آنکه بیاندیشم، هستم!

«سحر»


پ.ن: مرجان عزیزم با تمام وجود بهتون تبریک می گم!

آرزو می کنم نه تنها «عشقتون کاشکی همین جوری بمونه»... بلکه بیشتر و بیشتر هم بشه!

توجه

هوا خیلی گرمه، از زمین و آسمون آتیش می باره! ساعت 12 ظهر دارم می رم بیرون، می بینم دختربچه ی همسایه تو حیاطه.
"بیچاره این پدر مادرا، چقدر باید حرص بچه ها رو بخورن!؟ توی این آفتاب هم تو خونه بند نمی شن! دیگه کسی هم از پسشون بر نمیاد...!" با خودم غرغر میکنم!

- خوبی ارغوان؟
: بله!
- هوا خیلی گرمه، نمی خوای بری خونه؟
: لباسم خیس بود، بابام گفت برو تو آفتاب وایسا تا خشک بشه...

اثرات امتحان جامعه شناسی جنگ و نیروهای نظامی (فردا)

 

الیزابت جنینگز:
من از صلح نفرت دارم که خون های بسیار، به خاطر آن ریخته شد و هرگز خویشتن را نشان نداد. من از «جنگ» نفرت دارم و از «صلح» نیز!

 

دغدغه و هیجان!

دغدغه ی این روزهای من:

تا حالا قلی یا نقی ، از نزدیک ندیدم!!!

*     *     *

هیجان این شب های من:

خمیر دندان با طعم سیب تازه
و
حضور مهتاب در اتاق ما!

مجموعه ها...

۱- رکورد زدم، در طول این ترم فقط از هر درسی، سر یک کلاس رفتم! امتحان میان ترم هم ندادم! امروز روز آخر کلاس های این ترم بود...به یادشون هستم، کافی نیست!؟

۲- سه شنبه تولد برادر عزیزم بود، ۱ خرداد. نشد بهش زنگ بزنیم، از اینجا که می تونیم تبریک بگیم! حامد جان تولدت مبارک!!!

۳- جالب ترین چیزی که این اواخر شنیدم؛ ملیکا: یکی از تفریحات من در تابستون اینه که دنبال سوسکا سریع بدوم تا چپه بشن، اون وقت می ایستم بهشون می خندم!!! (می گفت سوسکی که چپه بشه دیگه نمی تونه خودش رو برگردونه، خیلی جالبه.... خدا قسمت نکنه ولی باید امتحان کنم!!)

۴- خیلی شرمنده ی رها هستم....خیلی ی ی ی ی ی ی! نمی دونم این همه وقت که ازش خبری نگرفتم رو چه جوری باید جبران کنم.... منو ببخش!

۵- مارکس: فیلسوفان جهان را تنها تفسیر کردند، ولی جان کلام این است که باید آن را دگرگون کرد. (شیفته ی این جمله شدم!)

۶- اسپنسر: تقویت آدم های بی ارزش به زیان آدم های ارزشمند، ستمکاری شدیدی است. این کار یک نوع تدارک عمدی فلاکت برای نسل های آینده است. برای نسل های آینده هیچ مصیبتی بدتر از این نیست که آدم های کودن و تنبل و تبهکار را برایشان به ارث گذاریم... کوشش کلی طبیعت، خلاص شدن از شر چنین آدم ها و پاک کردن جهان از لوث آن ها و باز کردن فضا برای آدم های شایسته تر است... اگر آن ها به اندازه ی کافی برای زندگی کردن شایستگی نداشته باشند، خواهند مرد و چه بهتر که بمیرند. (جالب نیست!؟)

 ۷- هفته ی پیش مجبور شدم یک کندو رو که درست بالای در ورودیه خونه داشت ساخته می شد رو بسوزونم... هنوز عذاب وجدان دارم!!