اینجام....مثل همیشه!
مشغولم....مثل همیشه!
زندگی در گذره....مثل همیشه!
به قول امین « کار زیاده! »....مثل همیشه!
زندگی برنامه ی درستی نداره....مثل همیشه!
درجه ی هیجان زندگی بالاست....مثل همیشه!
چندان به وبلاگ نمی رسم....نه از نظر فکری نه حضوری اما این دیگه همیشگی نبوده!!
امیدوارم به زودی درست تر برگردم!
این رو دو سال و نیم پیش نوشته بودم و احتمالا با کمی حرص! الآن اینجا می گذارمش چون ازش خوشم اومد! البته جمله ی آخر هم اضافه شد !
درونش غُلغُل می کرد...بالاتر که اومد گلوش رو گرفت....بالاتر که اومد از چشمش سرازیر شد...پایین که اومد یک نفس راحت کشید! خوب شد ترموکوپل داشت!!
(صفیه جان به روزرسانی زورکی همین می شه دیگه! خانوم شما می ری ازت خون نمی گیرن به من چه ربطی داره!؟ یا تو این سرما "اورد اورد" می ری نیاسر سرما می خوری همراه با شوهرت من چی کارم؟! یا . . . )
سه شنبه - صبح - تلفن: برای عصر بلیط گرفتم!
عصر - آژانس - مدخل - سواری - قم - دربست - راه آهن - قطار -
چهارشنبه - اهواز!
دربست - دانشگاه صنعت نفت - آژانس - دانشگاه چمران - اشتباه اومدین - آژانس - مهمانسرای دانشگاه - رد شدن از روی کارون - یه دنیا حس خوب! - مهمانسرا - یک اتاق - اذان - نماز - یک خواب عالی - روزه خواری - تکرار سریال ها - پروژه - اذان - نماز - سریال ها - پیاده - کارون - تلفن - حدیث - قایق - جزیره - عالی ی ی ی ی ی - هات داگ - نوشابه قلابی - هوس سرشیر گاو میش! - دربست یک بامرام به دنبال سرشیر - بسته - سر نادری - پیاده - تهیه ی صبحانه - یخ دربهشت - عالی - مهمانسرا - اذان - نماز - خواب
پنجشنبه - بیدار - صبحانه - پیاده - سر نادری - تاکسی بامرام - باغ وحش - حیوانات مرخصی تا ساعت ۴ - یه توله سگ در حال شیرخواری در قفس کبوتر ها - بقیه قفس ها خالی - دست از پا درازتر - پیاده - گرما - زیر پل - تاکسی به سوی قایق - قایق بی قایق - گرما - بازار - تشنگی - نیم کیلو پسته تازه برای قطار - پاساژ کارون - پیاده - میدان شهدا - آب انار شادلی - پیاده - مهمانسرا - ۱.۵ لیتر آب - یک لیتر آب انار - خواب - ناهار - سینمایی سایه خیال - چایی - تلویزیون - اذان - نماز - تحویل اتاق - پیاده - میدان شهدا - کلوچه خرمایی - دربست - راه آهن - سریال ها - قطار - عالی - نان، عشق، موتور ۱۰۰۰ - شام - تلفن - خداحافظی با عارفه و علی - خواب
جمعه - فریاد - نماز - خواب و بیدار - قم - بی انصافی تاکسی ها - جدال - دربست - میدان ۷۲ تن - سواری - جاده قدیم - کاشان - خونه - کامپیوتر - به روز رسانی!
توضیحات:
۱- قطار عالی بود! بعد از 20 سال! کاملا مثل ندید بدیدها تو قطار بال بال می زدم از ذوق!!!
۲- همه چیز خوب بود جز اینکه دیدار آخر با علی و عارفه ی عزیز رو از دست دادیم، حالا برای جبرانش مجبوریم زودی یه برنامه جور کنیم حتما بریم از دلشون در بیاریم!! منتظر باشین!!!
"این کا ر رو بکن...ثواب داره..."
ثواب داره...
ثواب داره...
ثواب داره...
خیلی وقت بود این جمله رو نشنیده بودم و یادم رفته بود!
تکرار می کنم یادم نره!
"این کار رو می کنم چون ثواب داره..."
ثواب داره...
ثواب داره...
ثواب داره...
ثواب داره...
الآن خوندم....دو روز گدشته...عمران صلاحی در گذشت...
دلم گرفت، فقط دو باری دیده بودمشون، یه بار تو جلسه ی یادم نیست کدوم N.G.O اما تو پارک نظامی گنجوی توانیر و یه بار هم نمایشگاه بین المللی کتاب، غرفه ی دارینوش و یک امضا اول یک کتاب..... اما بارها با شعرهاشون شگفت زده شده بودم و به وجد اومده بودم...
صب زود
وقتی که باد
تو کوچه صداش میاد
می رم و فوری درو وا می کنم
داد می زنم:
-آی نسیم سحری!
یه دل پاره دارم
چن می خری؟
اگر قرار نبود
آن در گشوده شود
چرا کلیدش را برنداشتند.
اگر قرار نبود من میوه بچینم
چرا در باغ
تنهایم گذاشتند.
چشمه خشک نیست
آب از صافی دیده نمی شود
با سنگریزه ای
آب را ببین!
با کوچکترین اشاره ام... باز هم دهانت را باز کردی و هر چه می توانست از آن در آید را بر سرم کوفتی!
و من ... مثل همیشه ... تازه شدم!
خانوم انصاری باعث افتخار همه ی ایرانیان هستند.
امیدوارم به جای زوم کردن روی رد پای استکبار بر بازوی چپ انوشه به افتخار وجود پرچم ایران بر بازوی راستش فکر کنیم و ازش ممنون باشیم که اسم ایرانی رو با افتخار بر زبان ها آورده و امیدوارم کسی*(!؟!؟!؟) باز با دُر فشانیش این شادیمون رو خراب نکنه!
انوشه ی عزیز...ما، بانوان ایرانی، از شادی در پوست خودمون نمی گنجیم، ازت ممنونیم و برات موفقیت های بیشتر از این رو آرزو داریم!
می تونین از سایت ناسا با اتصال به شبکه ی تلویزیونیشون در جریان اتفاقات به طور مستقیم قرار بگیرین! خیلی هیجان انگیزه!
----
*وبلاگم توقیف نشه!!
پسر بچه ی همسایه رو دیدم که یه ملخ دستش بود (از روزی که حمله ی ملخ ها رو دیدم که از سر و کول شهر و مردم چه جوری بالا می رفتن نفرت عجیبی نسبت به این جونور پیدا کردم!!)
گفتم ملخ گرفتی!؟ (از این توجهات بی خود که همیشه سعی می کنن بزرگترا به کوچیکترا داشته باشن!!!)
گفت آره! خاک های باغچه رو خیس می کنیم (با هم بازیش که دختر یه همسایه ی دیگه ست!) بعد گردشون می کنیم و می گذاریم جلوی آفتاب که خشک بشن سفت هم می شن اونوقت باهاشون ملخ ها رو نشونه می گیریم و می کُشیم و می دیم به بچه گربه ها که بخورن!! (حدیث جان به خاطر ارادت خاصت به گربه ها رسما بابت این جنایت ازت عذر خواهی می کنم! )
یاد خودمون افتادم.... حسام یه کوره درست کرده بود و منم براش کوزه درست می کردم! یادم نیست چه جوری این کارو کرده بود ولی یادمه به نظرمون بزرگ ترین کار دنیا میومد! یه بار که با احسان پسر خاله ی محمد دعوامون شده بود شبونه اومد و کوره مون رو خراب کرد!! ما هم به جاش دیگه هیچ وقت نگذاشتیم حتی از جلوی خونمون هم رد بشن! برای دفاع از مرزهامون با حسام شیفتی کشیک می دادیم!! واقعا که قهرمان بودیم!!!
همه جا تاریکه! عجیب دلِ هوا خنکه! ماه هم لبخند فاتحانه ای می زنه! نمی دونم چه بلایی سر خورشید آوردن...
خدا جون من تو رو دارم! چقدر بدم که این گاهی یادم میره! همه چیز رو از خودت می خوام! من تو رو دارم.... من تو رو دارم! خدا جون شکرت!
* * *
سریال نرگس هر شب، با یک مصیبت تازه، در خدمت اعصاب شما!
می شه الآن خیلی بهتر قدر سریال های طنز نود شبی رو دونست!