بوی کولر تنها بویی هستش که من رو تا اعماق کودکی فرو می بره!
یاد همه ی تابستونای خوب گذشته می افتم که همشون این بو رو می دادن!
عاشق این حس و بو هستم!
وای اگه بدونین چه اتفاق بامزه ای افتاد! دیشب ساعت 2 که رفتم بخوابم کلی طول کشید تا خوابم برد و به خاطر صدای بادی که میومد ۱۰۰ تا خواب راجع به طوفان دیدم و هی پریدم و ساعت ۷ بیدار شدم که برم دانشگاه برای امتحان میان ترم! با چشمهای بسته فکر کردم که وای من الآن باید کارامو بکنم و تا آرون رانندگی کنم تازه برم یه امتحانی رو بدم که بلد نیستم و این همه هم خوابم میاد! تقریبا به اینجاهای فکرم رسیده بودم که دیگه رو مبل ولو شده بودم و خوابم برده بود!!! تا ساعت ۹! خوش گذشت
!بعد بیدار شدم و به کارای خونه رسیدم و امین بیدار شد و ظهر دیگه زحمت های خونه رو به آقای همسر واگذار کردم و رفتم خرید
!داشتم پارک می کردم میدون کمال که با مخ رفتم تو جدول! یه آقایی از پیاده رو اشاره کرد که هووووووو چه خبرته!؟!؟ زدی به جدول! وایسا! منم کاملا حق به جانب خدمتشون فرمودم که: به شما چه ربطی داره!؟ ماشین خودمه دوست دارم بزنم!! (خیلی لات شدم نه!؟!؟ خیلی خوش می گذره بچه پر رو بودن! تازگیا یاد گرفتم یه خورده
!آخه انصافا چیزی نشده بود! بر فرض هم می شد اصلا! این چه طرز برخورد با یه خانوم محترمه!؟!؟)خلاصه اینکه زندگی به کار گذشت تا باباهی اومدن و چشم ما رو روشن کردن و با کلی خوراکیه خوش مزه از جمله شیرینی نارگیلی که یکی از بهترین چیزای دنیاست و دو تا زبون!!! هی گفتم زبونا رو چی کار کنم؟ چه جوری باید بشورم!؟!؟ فرمودن تو که بلدی! بگذار تو ماشین ظرفشویی بشوره برات!! فکر می کنین نگذاشتم!؟؟! معلومه که گذاشتم!! خوب شد اتفاقا! به خانومای خونه توصیه می شه
!!شام باقالی پلوی چربی خوردیم جای همه ی اعضای غایب خانواده فوق العاده خالی بود! اندازه ی ۵ نفر غذا زیاد اومد و بالاخره آقای پدر آشپزیه ما رو تآئید کردن و حسابی سنگین شدیم و الآن دقیقا بابا تو چرتن و امین در حال کندن کیسه های روی دریچه ی کولر! خیلی دیره برای اینکار!؟
مفهوم بیکران آسمان را می فهمم
ابرها تا پای کوه خاکی شده اند
خوشی زیر دل بلبلی زده
شروع ناگهانی باران مرا به هیجان می آورد
درختان را نیز هم...
بوی باران و خاک و برنجی که برای گنجشکان ریخته ام...
همه خیس می شویم...من، برنج، درختان، بلبل، دفتر!
زمین قطره قطره خیس می شود همان طور که ظرف قطره قطره لبریز.
مگسی می آید، ثبتش نمی کنم! به حال و هوایم نمی آید!
مدتیست روزهایم یاد سپیده دارند...چیزی خیراتش می کنم!
صدای تلفن...
...دعوت برای عروسی همبازی کودکی...
مبارک باشه!
از همین بیابونای معروف سحر فقط کافیه ۲۰ دقیقه رانندگی کنین تا به این لاله های فوق العاده ی نیاسر برسین!
طبیعت شگفت انگیزی داریم!
ممنونتیم خدا جون!
سال را در خواب در بابلسر تحویل و سیزده را در باران در پرسپولیس به در کردیم!
از صدای در هم صدها گنجشک از لابلای شاخه های درختان باغ مجاور سرسام گرفته ام!
بس کنید ... یا لااقل تک تک بخوانید! من با سکوت انس گرفته ام، با آرامش.... بیابان هایم کجایند!؟
خیلی وقته که "سحرم" رو تنها گذاشتم...خیلی قبل تر از تاریخ آخرین پست!
نمی دونم چرا... شاید :
- فکرم از سرما یخ زده و از مغزم به دستم نمی رسه.
- مغزم پره از فکرایی که باید خودشون رو از لوله ی باریک خودکار رد کنن و از شدت ازدحام همون بالای لوله گیر کردن.
- مغزم فکرهاشو قایم کرده که مثل یه راز برای خودش بمونه و من الکی دارم بهش اصرار می کنم و هی توش سرک می کشم.
- هر فکری توی مغزم جای خودش رو پیدا کرده و هیچ کدوم دلشون نمیاد از جاشون تکون بخورن که مبادا اون گوشه ی دنجشون رو از دست بدن.
- فکرام به خواب زمستونی رفتن و پتوی سکوت رو محکم دور خودشون پیچوندن.
- مغزم داره خونه تکونی عید می کنه و می خواد برای سال جدید، نو نوار باشه.
- دست مغزم برای فکرم رو شده و هر قالب گول زننده و خوش فرم و خوش عطری رو که جلوش می گیره، از سوراخش بیرون نمیاد که نمیاد!
- فکرم داشت از بازوم سُر می خورد که بیاد رو کاغذ که .... این بار خودم قلم رو زمین گذاشتم و همشون ریختن کف اتاق و همین طور خیره داشتم نگاهشون می کردم فهمیدم که چرا نمی خواستن خودشون رو نشون بدن...
دو سال پیش در چنین روزی، ما منعقد شدیم!!!
عاشق کارتون جودی آبوتم! رفته بودیم قمصر که بابالنگ دراز رو از نزدیک دیدم!! تازه، سالگرد عقدش هم امروزه!!
جهت ثبت در تاریخ:
دریافت اولین برگ جریمه
به تاریخ پنجشنبه بیست و هشتم دی ماه سال یک هزار و سیصد و هشتاد و پنج خورشیدی
به علت سبقت خطرناک روی پل
به مبلغ بیست هزار تومان
قبل از امتحان مبانی تعاون
سلام،
دیروز بعد از مدت ها با اطهر حرف زدم، دوستِ خوبِ روزهای خوب! خوب شد که حرف زدیم هر چند که حرفهای خوبی نزدیم! اما حس خوبی بود که حرفهایی که در اعماق وجودت تلنبار شدن رو بالاخره بتونی بکشی بیرون!!
ما بودیم و یک دنیا درد دل! ما بودیم و یک دنیا دلتنگی و سرگشتگی! ما بودیم و یک حس مشترک! ما بودیم و حرفهایی که در دل مانده بود!
" آرام باش! تفکر کن! توکل کن! سپس آستین ها را بالا بزن! آنوقت دستان خدا را می بینی که زودتر از تو دست به کار شده اند!! "
ما هستیم و امید!!
ممنونم اطهرم!
سلام،
امروز امتحان تأمین و رفاه اجتماعی داشتم، با بیچارگی کتابش رو خوندم، ضعیف ترین کتابی بود که تا حالا خوندم.
نیمه ی اول کتاب پر بود از جمله های تکراری و اضافی که هدفی جز پر کردن صفحات رو به ذهن نمی رسوند... پر از "و" های بیجا!
"صفحه ی ۷۱: از نظر وظیفه، تغییراتی در خانواده صورت گرفته است؛ در گذشته، وظایف خانواده بسیار گسترده، متعدد و متنوع بود مانند: وظایف اقتصادی، تربیتی، آموزشی، بهداشتی، فرهنگی، دینی و حتی نظامی و غیره؛ به تدریج برخی از این وظایف بر عهده ی دولتها نهاده شد؛
اما مسئولیت خانواده ی امروزی به سبب تضادها، تعارضها و تغییرات سریع فرهنگی، تربیتی، سیاسی و ... بسیار سنگینتر و حساستر شده است؛
لذا فراهم آوردن شرایط مناسب برای رفع نیازهای معیشتی، جنسی، بهداشتی، سکنی، فرهنگی، تربیتی (حسی، عاطفی، عقلانی، اخلاقی، دینی و ...) که در حیطه ی خانواده باقی است به داشتن آگاهی و دانش بیش از هر زمان محتاج است؛ هر چند مؤسسات و سازمانهای مختلف عمومی عهده دار برخی از وظایف مذکور شده باشند؛ به علاوه خانواده، ایجاد و تداوم همبستگی اجتماعی و شالوده های تعاون حسی، عاطفی، فکری و عملی، اخلاقی ( و مادی و معنوی ) را تضمین می کند؛ پس هر گونه و هر درجه از آسیبهای وارده برخانواده می توانند امور فوق را دچار آسیب وآفت فراوان و پیش بینی نا شده و شده بنماید.
نظام ارزشهای خانوادگی نیز متأثر از ارزشهای اجتماعی (به مفهوم عام) در جامعه است؛ هر چند خود، بر آنها اثر می نهد؛ مثلاً وجود وفاق روحی، فکری و عملی در جامعه، در وفاق اعضای خانواده تأثیر دارد و برعکس، وجود وفاق در خانواده بر توافق اجتماعی اعضای جامعه مؤثر می شود."
کتاب تقریباً به نیمه که می رسه معقول تر می شه تا اواسط فصل پنجم، وسط یک صفحه با فونت بقیه ی تیترها نوشته شده "فصل یازدهم" در حالیکه چند صفحه ی بعد به فصل ششم می رسید و در اواخر همین فصل پنجم به عباراتی مانند: "در این زمینه به فصل هشتم رجوع فرمایید" و "در این باره در فصل نهم بحث خواهد شد" بر می خورید در حالیکه روی هم رفته کتاب فقط شش فصل دارد!!
جالبه برام بدونم آقای محمد آراسته خو برای نوشتن این کتاب تامین و رفاه اجتماعی که قرار بوده به عنوان کتاب اصلی این درس در دانشگاه پیام نور تدریس بشه چقدر وقت گذاشتن و چقدر تحقیق و مطالعه داشتن در حالیکه به نظر می رسه کتاب فقط کپی برداری غیر حرفه ای از چند منبع محدود بوده. شاید جالب باشه براتون بدونید که یازده سال از اولین سال چاپ و تدریس این کتاب می گذره و تا الآن هشت بار تجدید چاپ شده فقط به یمن دانشجویانی که مجبورند پول و وقت خودشون رو صرف این کتاب بکنند!
* * *
خلاصه این که با هر حرص و جوشی که بوده فهمیده و نفهمیده کتاب رو تموم می کنی...تموم که نه.... به حدود چهل صفحه ی آخر که می رسی می بینی خوندن و نخوندنش چندان فرقی به حالت نمی کنه ول می کنی و می ری سراغ نمونه سؤالهای سالهای قبل که به نظر می رسه طراح بعضی از ترم های گذاشته هدفی جز حال گیری نداشته (ببخشید کلمه بهتری به ذهنم نمی رسه!!!) سؤالهایی که هیچ ربطی به موضوع درس پیدا نمی کنه....ولی تو مجبوری حداقل روی اون سؤالها کار کنی!
* * *
امروز صبح:
مسیر خونه تا دانشگاه، همیشه دقیقاً 20 دقیقه ست! امتحان ساعت 11:30 شروع می شه و تو فقط به خاطر گل روی امتحان 25 دقیقه هم زودتر از خونه راه می افتی، ساعت 10:45! به نزدیکای مدخل شهر که می رسی به ترافیک شدیدی می خوری و برعکس همه کلی ذوق می کنی که آخ جون ترافیک! چون هیچ وقت تو این شهر تو ترافیک نمونده بودی و دیگه داشتی عقده ای می شدی (هر چی امکانات هست رو ریختن تو پایتخت!!!) میبینی وقت هم داری و حسابی یک ربعی با ترافیک حال می کنی تا ساعت دیگه می شه 11:05 دقیقه و بالاخره ماشین ها راه می افتن، از بین ده تا اتوبوس و کامیون و تریلی که دارن دور میدون می چرخن خودت رو می کشی بیرون چون تو که نمی خوای بچرخی باید مستقیم بری! تا از بین اونا نجات پیدا می کنی می بینی جلوت چند تا پلیس وایسادن که راه رو بستن! راهی که شما در ساعت 11:10 دقیقه باید حتماً بری تا برسی به آران و بیدگل و دانشگاهت و امتحان! همون تو میدون می زنی کنار و می ری پیش آقا پلیسه که ببینی چه جوری باید بری آران که آقا پلیسه می گه این خیابون رو پیاده برو تا ته بعد سوار تاکسی شو! این ماشین چی!؟!؟ می گه نمی دونم دیگه و حسابی قاطیه! میای یه آدم خیّر پیدا می کنی و بهت می گه باید همین راهی که اومدی و برگردی کنار پارک یه بلوار هستش از اونجا می ری طرف جاده ی نوش آباد و بعدشم آران و بیدگل .... میاد دقیق تر توضیح بده که پلیسِ مهربون سرمون جیغ می زنه که یعنی بزنین به چاک!!! تقریبا داری می زنی به چاک که یه نفر دیگه رو پیدا می کنی که برات درست تر توضیح بده و واقعا درست تر توضیح می ده که کارگرای کارخونه های فرش اعتصاب کردن و ریختن جلوی فرمانداری (فکر کنم دیگه داره دو سالی می شه که حقوق نگرفتن..یاد چند ماه پیش می افتی که تو دادگاه خودت شاهد طلاق یک زوج بودی فقط به خاطر اینکه آقا،کارگر کارخونه ی فرش بودن و 13 ماه بود که حقوق نگرفته بودن و خانوم هم دیگه تحملشون تموم شده بود...) بعد هم می گه از نوش آباد باید بری طرف آرون فکر نمی کنم بتونی راه رو پیدا کنی....گم می شی ولی من بهت می گم که این بلوار رو تا ته می ری بعد می ری سمت راست...چپ...خاکی رو تا ته می ری بعد باید از روی ریل قطار رد شی و بعد.....برو دنبال ماشینا دیگه!!! هر چی فکر می کنی می بینی یک ربع برای این تجربه و گم شدن یا نشدنش کافی نیست! جلوتر می زنی کنار و در بست می گیری و به آقاهه می گی فقط باید تا 11:30 دانشگاه باشی و بیچاره همچین از خیابونای خاکی و آسفالت با سرعت می ره که فکر می کنی هر لحظه ممکنه اجزای ماشین از هم جدا بشه! ضبط هم روشن می کنه که می گه: "با صدای خواننده ی محبوبتون جواد یساری، غم ها را از دل بزدایید!!" .... چشم! زدودیم!
فقط به این فکر می کنی که هر درس دیگه ای بود شاید نرسیدن به امتحانش چندان مهم نبود ولی هیچ جوره حاضر نیستی نگاهت یک بار دیگه به اون کتاب بیوفته!
خلاصه به لطف خدا طوری می رسی که تا روی صندلیت می شینی صدا میاد که "شروع کنید!"
* * *
در برگشت هم کلی از راه رو پیاده میای تا بالاخره یکی بوق می زنه...با اینکه به نظرت نه ماشین و نه قیافه ی راننده موجه نیست ولی دیگه حوصله ی این سوسول بازیا رو نداری و فقط توکل می کنی و سوار می شی! از روی پلی که به طرف کاشان می شه دارین رد می شین که راننده به ریل قطار زیر پل اشاره می کنه و شروع می کنه که : " دیشب روی همین ریل، یه پراید رفت زیر قطار، جلوی من بود، من دیدم قطار داره میاد نرفتم اما اون رفت روی ریل و گیر کرد...نه تونست جلو بره،نه برگرده، یکی دو بار هم در رو باز کرد که پیاده بشه ولی هول کرده بود و ترسیده بود و دوباره در و بست، قطار که بهش زد خودش از ماشین پرت شد بیرون و خونین افتاد یه گوشه و ماشینش زیر قطار مثل کاغذ صاف شد؛ نمی دونم زنده موند یا مُرد ولی تا حالا خیلیا روی این ریل، همین جا مُردن، باید یه سوزن بان بگذارن یا یه زیر گذری چیزی...جز رد شدن از روی ریل هیچ راه دیگه ای نیست...."
* * *
الآن هم داری فکر می کنی که می خواستی همه ی ماجراهای امروز رو یه جور خنده دار تعریف کنی ولی این بار برعکس همیشه...از هیچ کدوم اتفاقا خنده ت نگرفت جز، محبت جواد یساری و اس.ام.اس جوک منا توی اون گیر و دار که : " و خدا شیطان را فرمود : بر انسان سجده کن، شیطان گفت سجده نمی کنم....خداوند فرمود: تو غِلَط می کنی!!!
معنیِ آیینه ی دق را هم فهمیدم!
همین آیینه ی پایه دارِ خودم....با ۴ برابر بزرگنمایی....
* * *
حوراء عزیزم! خیلی خیلی از دیدن پیامت خوشحال شدم، دلم برای همه دوستای بامعرفت و بی معرفت قدیمی و اون دانشگاه قدیمی با همون دیوار نما نشده ی اون موقع ها و شوفاژ و پایه ی سنگیه کنار دفتر آقای عقبایی و میزهای نور و سلف و نیمکتِ جلوی سلف و بیکن با طعم موهای فرفری آشپز و شیر توت فرنگی های آقای ایش پیشی و .... تنگ شده و دلم برای تحویل پروژه ها و دیتیل های عناصر و شب بیداری ها و صبح خواب ماندن ها و استاد رفیعی و استاد نصیری و فوتبال بازی کردن های بیخودِ عوامل بیگانه در حیاط فسقلی و .... اصلا تنگ نشده! سلام من رو به همه ی این خاطرات خوب برسان! باز هم ممنونتم!
صبح با هزارتا تلفن که به آقای همسر می شه از خواب بیدار می شی و باز هِی می خوابی! دوست داری خودت از خواب بیدار شی، نکه تلفن به زور بیدارت کنه. بعد آقای همسر میاد به هزار روش، با سر و صدا و شعر و آواز بیدارت کنه، ولی باز می خوای به زور بخوابی که خودت از خواب بیدار شی، به خصوص که هزاران کار مختلف داری و در این مواقع اصلا خواب مستحب که نه...واجبه! ۲۶ ثانیه ست که خوابت برده که باز تلفن زنگ می زنه، آقای همسر اینبار با لبخند فاتحانه تلفن به دست میاد....بله، خاله جون هستن و باید سرحال صحبت کنی که مثلا ساعت هاست که بیداری. آقای همسر هم که دیگه خیالش راحت شده که حتماً بیداری با قلبی آرام خداحافظی می کنه و می ره دنبال یه لقمه نون حلال!
تو همون رختخواب حرفهاتو می زنی و قطع می کنی و میای جلوی آیینه و الکی با موهات که دیشب بعد از ماه ها اونم به لطف و اصرار صفیه سشوار شده، وَر می ری و واسه خودت ذوق می کنی که داری وقت تلف می کنی.
دست و صورتی آب می زنی و مسواکی و به طرز بی خودی جلوی تلویزیون کشیده می شی و کنترل رو دستت می گیری که صدای اس ام اس بلند می شه: صفیه: سحر جان بیداری؟ یاد همون هزار تا کارت و یازده کتاب بازنشده و امتحانای ۱۵ روز دیگه و ترجمه ی اون کتاب و عروسی جمعه میوفتی و می پری رو تلفن که زنگ بزنی به صفیه و یک ساعت سرش انواع غُرهای دنیا رو می زنی و صفیه هم سعی می کنه انواع روحیه های دنیا رو بهت بده ولی تو بی خیالِ غُرهات نمی شی، دیگه اعصاب خرد کن داری می شی! بیچاره صفیه قربانی همه ی فکرهای کج و کوله ات می شه و دیگه حالِت بهتره و قراره که بری درس بخونی....اول صبحانه! وسائل صبحونه رو که هیچ وقت نمیاری بچینی رو میاری که تلفن زنگ می خوره: الو....سلام....خوبی؟ نشناختی؟ سمانه ام........فکر میکنی.... سمانه؟؟! ....آها سمانه! یه زمانی صمیمی ترین دوست دبیرستانت بوده و یک سال نیمی می شه که ازش هیچ خبری نداشتی! کلی ذوق می کنی و یک ساعتی هم جبران این یک سال رو می کنین. به خصوص که اینقدر هم به موقع زنگ زده!
بعد از تلفن که صبحونه ات رو هم باهاش خوری و دیگه شارژِ شارژی (مثل متین که باتری قورت داده بود و شارژ شده بود! ) می ری جزوه ی اقتصادت رو دستت می گیری: «اقتصاد کلان...حسابداری ملی ابزاری ست که....» سمانه گفت حمیده ازدواج کرده! چه جالب! «از طریق ثبت جریان ها و موجودی های اقتصادی....» باید از خانوم توتونچی بپرسم پدربزرگ سمانه رو که کاشونی بوده می شناسه!؟ «عملکرد اقتصاد را ترسیم می کند....» خدا رو شکر بازم صدای اس ام اس میاد و باز می پری طرفش به امید یه راه نجات دیگه! منیژه: بیا ای دل کمی وارونه گردیم، برای هم بیا دیوونه گردیم، شب یلدا شده نزدیک ای دوست، برای هم بیا هندونه گردیم! پیشاپیش یلدات مبارک! کلی هیجان زده ی منیژه می شی که دلت براش یه ذره شده ! خودت رو کنترل می کنی و بهش زنگ نمی زنی و به یک اس ام اس تشکر اکتفا می کنی.
باز جزوه ی اقتصاد و ........ احتیاج به دستشویی!! چه خوب! بعد در گلاب به روتون هم به طور اتفاقی حتی تصمیم می گیری دستشویی-توالت رو کامل بشوری!!! تموم که می شه صدای اذان داره میاد، خب معلومه که وضو می گیری و نماز می خونی.
بعد با شکمی گرسنه و وجدانی ورم کرده پنجره رو جهت ورود اندکی اکسیژن باز می کنی و می ری سراغ جزوه ی اقتصاد....دیگه خیلی مرام گذاشتی و ۶ صفحه ای درس خوندی، پس وقت ناهاره! حالا همیشه به زور خونه تنها ناهار می خوریا! بعد از ناهار باز زحمتِ چند صفحه ی دیگه رو هم به جان می خری که می بینی چشمات داره سنگین می شه.... ساعت ۱:۳۰شده! چه خوب که کلاس ۱:۳۰ رو نرفتی! ولی ۳:۳۰ رو دیگه باید بری....پس برای این مدت، چی بهتر از کامپیوتر!؟ میای و طولانی ترین پست اخیرت رو می گذاری، فقط برای اینکه کمتر به کارای دیگه ت برسی....
مگه نشنیدی اون بزرگ می گفت « سرمایه ی هر دلی، حرفاییه که برای نگفتن داره » !؟
پس شیپورت رو بگذار کنار و روی دلت سرمایه گذاری کن!