شب

          هوای سرد ... صدای به هم پیچیده ی اذان ... ابر ... خلاء ... خدا ... آرامش ... لا اله الا الله    ... سکوت ... لرزه ... تنها ... سوز ... بوق ... تنش ... ماه ... تابش ... کاغذ ... کامپیوتر ... به روز رسانی!

در و دیوار و ...

 

(از در و دیوار نوشتم، حوصله ندارین نخونین! اصلاً چیزِ خاصی رو از دست نمی دین!)

سلام

چند روزٍ که دوست دارم یه چیز خوب بنویسم ولی نمی شه، البته چند روز پیش یه چیزایی نوشتم البته نه برای اینجا، شاید همون یه خورده خیالمو راحت کرد. نه بابا! اینا حرفه! همت....!همت نبود!

الآن نیومده بودم چیزٍ خاصی بنویسم ولی دارم فکر می کنم چه ایرادی داره منم یه خورده خاطره تعریف کنم؟!؟!!؟

امین و ادیب دارن تکرار اسکار رو می بینن، منم اومدم ببینم علی آنلاین هست که با مامان حرف بزنم که دیدم نیستن! پیغام گذاشتم که اگه تا یک ساعته دیگه اومدن خبرم کنن! چندان علاقه ای به دیدن اسکار ندارم باز اگه اختتامیه ی خیلی بی خود سانسور شده ی فیلم فجر از شبکه ۲ بود فکر کنم باز انگیزه ی بیشتری برای دیدن داشتم!

امروز کلاس زبان داشتیم، کلاسی که در عین سطح پایینش حس بدی رو القا نمی کنه! همونیه که گفتم ترم پایین قبولم کردن! تو همین آموزشگاه هم تقاضای تدریس کردم که فعلا در مرحله ی اول موافقت شده که برم دوره ی معلمی رو ببینم!

یه کار بامزه ی دیگه هم تو یه شرکت تبلیغاتی فرهنگی پیدا کردم که اصلا بعید نیست که قطعی بشه، می خوایم بزنیم تو خط تجارت!!

از بس که فرناز پیگیری کرد سراغ همین کارا هم رفتم، همش دعوا می کرد که خیلی تنبل شدی و پاشو یه کاری بکن و ... منم که حساااااس گفتم چشم! (چند روز پیش دیدیم پشت یه موتوره خیلی فرسوده نوشته منم که حساس!!!)

یعنی با حرفهای فرناز بیشتر عذاب وجدان گرفتم دقیقا حس یک انگل جامعه رو داشتم! تا قبلش داشت خوش می گذشتا! امان از دوست خوب و دلسوز! (فرناز جون دوسِت دارما!!!!)

دانشگاه پیام نور هم که بعد از سال ها یه دفعه به ما که رسید آسمون تپید...نه ببخشید یعنی به ما که رسید فهمید که داره با سیستم فراگیر بیشتر ضرر می ده و فعلا که 7 ماه ثبت نامش رو انداخته عقب! بعد فکر نمی کنه که من باید یه سری دیگه به همه جواب پس بدم که چرا معماری رو ول کردم و کار این دانشگاه ها هم که معلوم نیست و ....!!! اما من باز از همین تریبون اعلام می کنم که ذره ای از کاری که کردم پشیمون نیستم...ذره ای!!!

آخرِ هفته قراره اگه بالاخره پدر محترم افتخار بدن تشریف بیارن اینجا در خدمتشون باشیم، حوصله شون همراهی نمی کنه تنهایی تشریف بیارن این راه رو،برای همین دنبال یک همراه داریم می گردیم فعلا (بعضیا به خودشون نگیرنا....پیدا می کنیم خودمون!!)

برای عید هم دوست داشتیم بریم اهواز! بالاخره امروز بعد از تلاش فراوان کسی رو که باید برای جا باهاش هماهنگ می کردیم رو پیدا کردیم که فرمودن ایشالا برای اول دی سال دیگه زنگ بزنین جا براتون پیدا می شه! فکر کنم بالاخره یه تور تهران بگذاریم به قول سمانه! چون تهران تنها جاییه که عید خلوت می شه، البته شیراز رو که حتما می ریم ولی ترجیح می دیم هفته ی دوم باشه که خلوت تر بشه، پارسال عید که شیراز بودیم رتبه ی اول رو در شلوغی آورد!!! وحشت ناک شلوغ بود! حافظ و سعدی رسما از مردنِ خودشون پشیمون شدن!!

بعد دیگه....آها...یه خورده عذاب وجدان خونه تکونی هم داشتم که امروز لیلا جونم خیالم رو راحت کرد! گفت خونه ای که تازه 6 ماهِ داره ازش استفاده می شه خونه تکونی نمی خواد!!!

۴ تا کتاب هم از ملیکا دزدیم، الآن دارم رستاخیزِ کریستین بوبن رو می خونم، فوق العاده دوست داشتنی و آرام بخشه...فوق العاده! احتمالاً یه چیزاییش رو اینجا می نویسم!

خیلی هم دلم برای رها تنگ شده و دوست داشتم باهاش حرف بزنم دیروز می خواستم بهش زنگ بزنم که کارت تلفنمون که 8 ساعت اعتبار داشت در کمال وقاحت گفت که تاریخ مصرفش تموم شده!!!!! خوبه هر هفته با سارا حرف می زدیما....ببین سارا خانوم هی بهت می گفتم قطع کن ما بهت زنگ بزنیم بی خود نبود!!

دلم برای منیژه هم خیلی تنگ شده، تیبا هم، بقیه هم!

آها......فهمیدم چرا اینقدر الکی نوشتم!!!!!!! چون امروز موش (!!!) و صفحه کلید جدید خریدیم خوشحالم!!!!!

بهشت زهرا

    دیروز صبح بهشت زهرا بودیم. رفته بودیم دیدنِ بابا هاشمیان. بابا بزرگ تک و مهربونی که هیچ وقت ندیدمش، یعنی اگه همش 5 ماه بیشتر مونده بود و یا من 5 ماه زودتر میومدم می تونستیم هدیگه رو ببینیم!

    بهشت زهرا به طرز عجیبی حال و هوای خوبی داشت. نمی دونم... یه جور آرامش خاص و دوست داشتنی! خیلی وقت بود نرفته بودم، یادم نمیاد قبلا چه احساسی بهش داشتم ولی الآن می دونم خیلی حسِ خوبیه. ساکت و آروم بود و سبز و مهربون! یعنی آدمایی که اونجا بودن همه مهربون شده بودن...نمی دونم...فقط خیلی خوب بود!

ولنتاین

به مناسبت ولنتاین، یه دست کله پاچه ی رمانتیک زدیم!

محرم

حرف زدنم نمیاد!

عکس از کاشان. آخری ابیانه!

 

 

 

با تشکر از قدِ آقای همسر عزیز!

تبادل

لطیف ترین جمله ای که تازگی ها شنیدم، چقدر دوستش دارم!

نون خشک هاتون رو نگه دارین برای من. می برم برای گاوهای مامانم به جاش براتون گل های محمدی میارم!

روی ماه خداوند را ببوس

 

مژه بر گونه افتاد.

: آرزویی کن.

قطره ای مژه را شست.

- آرزو می کنم تمام مژه هایم بریزند. به اندازه ی تک تک شان آرزو دارم...

*      *      *

"روی ماه خداوند را ببوس"

مصطفی مستور

خداوند برای هر کس همون قدر وجود داره که او به خداوند ایمان داره.

این یک رابطه ی دو طرفه است. خداوندِ بعضی ها نمی تونه حتی یه شغل ساده برای مؤمن ش دست و پا کنه یا زکام ساده ای رو بهبود بده چون مؤمن به چنین خداوندی توقع ش از خداوندش از این مقدار بیشتر نیست. خداوندِ آن شبانی که با موسی مجادله می کرد البته با خداوندِ موسی و ابراهیم همسنگ نیست و خداوندِ ابراهیمی که از شدت ایمان در آتش می ره یا تیغ بر گلوی فرزندش می کِشَد البته که از خداوند آن شبان بزرگ تر و قوی تره اما حتی چنین خداوندی هم در برابر خداوند علی (ع) به طرز غریبی کوچیکه. اگه ابراهیم برای تکمیل ایمانش محتاج معجزه ی بازسازی قیامت بر روی زمین بود یا موسی محتاج تجلی خداوند بر طوره، علی (ع) لحظه ای در توانایی و اقتدار خداوندش تردید نکرد و همواره می گفت که اگر پرده ها برچیده شوند ذره ای بر ایمان او افزوده نخواهد شد. خداوندِ علی (ع) بی شک بزرگترین خداوندی ست که می تونه وجود داشته باشه. ما اگه بتونیم تنها به گوشه ای از دامن علی (ع) چنگ بیندازیم رستگار شده ایم؛

اما برای کسی که ایمان نداره متأسفانه خدا هم وجود نداره.

منطق آزیتا حاجیان!؟

همه چیز تئاتر "یک زن، یک مرد" رو دوست داشتم به جز اسمش رو!

نمی فهمم چرا زن باید نماد عاطفه و احساس باشه و مرد نماد عقل و منطق!!!

فکر می کنم این موضوع نه تنها درست نیست بلکه خیلی هم خنده داره! (به خصوص در مورد مردان!!!)

هر کسی یک سری خصوصیات اخلاقی خاص داره که به نظر من هیچ ربطی به جنسیتش نداره.

چرا "شن تا" (با بازی فوق العاده ی هنرمند محبوب من خانم مریلا زارعی) می تونه تنها در قالب "یک مرد" منطقی عمل کنه!؟!؟

ما راه می رفتیم و زندگی نشستن بود

ما می دویــدیــم و زندگی راه رفـتن بود

ما می خــوابیدیم و زندگی دویــدن بود

تشکر!

زنگ می زنم آموزشگاه: سلام، سحر هستم.
- اِ سلام خانوم سحر، خوب هستین؟ باور کنین من به محض اینکه رسیدم به شما زنگ زدم، خیلی هم زنگ زدم، همش اشغال بود. فکر کنم به اینترنت وصل بودین، آخه مدت زیادی اشغال بود، درست حدس زدم؟! به اینترنت وصل بودین نه!؟!؟

*     *     *

وارد جایی می شم: سلام، من سحر هستم.
یه آقایی خیلی متفکرانه نگاه می کنه و سرشو تکون می ده : نه...فکر نکنم!!!!!
به قول علی تیز و بز قضیه رو می گیرم و خودم و جمع جور می کنم و دوباره شمرده تر می گم: من....سحرم!

*     *     *

نوستالژی شدم باز!
سارا چند سال پیش از ایران می ره، حامد ازدواج می کنه، سحر ازدواج می کنه، هانیه و غزاله از ایران می رن، سحر می ره کاشان، علی و مامان و باباش از ایران می رن، سربازیِ ادیب می افته کاشان!!
برای تولد سارا، حامد از تهران، سارا از خارج (!!)، سحر از کاشان و علی از یه خارجِ دیگه در کنفرانس یاهو جشن تولد می گیرن! همش 4 تا دونه خواهر برادر!

*     *     *

قراره که، نه ببخشید! جا داره که صمیمانه تشکر کنم از کارناوال شادی، متشکل از عارفه، علی، فاطمه، مرتضی که قبول زحمت فرمودند و از راه دور خودشون رو برای مراسم سورپرایزکنونِ امین رسوندند!
با حضور گرم و پر مهرتون، یه دنیا خوشحالمون کردین! باور کنین!
عارفه: مجری برنامه، طراح صحنه، سازمان ملل
فاطمه: طرح اولیه، دستیار صحنه، کوه های جبل الطارق
علی: سرگرم کننده ی امین، عکاس، قاتلی از هنگ کنگ (!!؟؟)    
مرتضی: فیلم بردار، حمل و نقل، آفتاب پرست باد صبا 
(فقط حیف که به خاطر این تولد عشقولانه مجبور شدیم دوباره دعوت یه دوست خوب رو رد کنیم.)

انتقاد: آخه چرا یه چیزایی می نویسی که خیلی ها چیزی ازش سر در نمیارن!؟!؟

بارون

آسمونِ ابریِ بدون بارون همون تلخی بغض تو گلو داره، تحملش سخته!

بارون که می گیره خیالِ زمین راحت می شه، آسمون با همه ی عظمتش جلوی این همه آدم زار می زنه و اشکاشو می ریزه تو دلِ شهر و زمین خوشحال می شه که آسمون خودشو خالی می کنه. آسمون سبک می شه و زمین همه ی اون غصه ها رو می بلعه.

آسمون ابرِ اخم هاشو برای زمین باز می کنه و خورشیدِ لبخند رو بهش هدیه می ده. زمین هم غصه ها رو به اعماق وجودش می بره تا آسمون دیگه اونا رو نبینه و همیشه بخنده!

دلاویزترین

 

زندگیتان سرشار از تکرار دلاویزترین شعر جهان باد، در همه حال!

شعری پر از احساسِ لطیف و سبز، کلامِ زنده یاد فریدون مشیری!

 

 

«دلاویزترین»

 

از دل افروزترین روزِ جهان،

                              خاطره ای با من هست،

به شما ارزانی:

سحری بود و هنوز،

گوهرِ ماه به گیسوی شب آویخته بود.

گل یاس،

عشق در جان هوا ریخته بود.

من به دیدار سحر می رفتم

نفسم با نفس یاس درآمیخته بود.

*

می گشودم پر و می رفتم و می گفتم:"های!

بسرای ای دل شیدا، بسرای.

این دل افروزترین روز جهان را بنگر!

تو دلاویزترین شعر جهان را بسرای!

 

آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،

روح در جسم جهان ریخته اند،

شور و شوق تو برانگیخته اند،

تو هم ای مرغک تنها، بسرای!

 

همه درهای رهایی بسته ست،

تا گشایی به نسیم سخنی، پنجره ای را، بسرای!

بسرای..."

 

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم!

*

در افق، پشت سراپرده ی نور

باغ های گل سرخ،

شاخه گسترده به مهر،

غنچه آورده به ناز،

دم به دم از نفس باد سحر؛

غنچه ها می شد باز.

 

 

غنچه ها می شد باز،

باغ های گل سرخ،

باغ های گل سرخ،

یک گل سرخ درشت از دل دریا بر خاست!

-چون گل افشانی لبخند تو،

                              در لحظه ی شیرین شکفتن!_

                                                                خورشید!

چه فروغی به جهان می بخشید!

چه شکوهی...!

همه عالم به تماشا برخاست!

 

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم!

 

*

 

دو کبوتر در اوج،

بال در بال گذر می کردند.

 

دو صنوبر در باغ،

سر فراگوشِ هم آورده به نجوا غزلی می خواندند.

مرغ دریایی، با جفت خود، از ساحلِ دور

رو نهادند به دروازه ی نور...

 

چمنِ خاطرِ من نیز ز جان مایه ی عشق،

در سراپرده ی دل

غنچه ای می پرورد،

-هدیه ای می آورد-

برگ هایش کم کم باز شدند!

برگ ها باز شدند:

-"....یافتم!یافتم! آن نکته که می خواستمش!

با شکوفاییِ خورشید و،

                           گل افشانیِ لبخند تو،

                                                    آراستمش!

تار و پودش را از خوبی و مهر،

خوش تر از تافته ی یاس و سحر بافته ام:

"دوستت دارم" را

من دلاویزترین شعر جهان یافته ام!"

*

این گل سرخ من است!

دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق،

که بری خانه ی دشمن!

که فشانی بر دوست!

راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست!

 

در دل مردم عالم، به خدا،

نور خواهد پاشید،

روح خواهد بخشید."

 

تو هم، ای خوب من! این نکته به تکرار بگو!

این دلاویزترین شعر جهان را، همه وقت،

نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو!

"دوستم داری"؟ را از من بسیار بپرس!

"دوستت دارم" را با من بسیار بگو! 

خونه ی دوست داشتنی

توی کاشان یه جا رو از همه جا بیشتر دوست دارم.....خونه مون رو!

خیلی دوسش دارم!

اول از همه به خاطر همسایه ی خیلی خوبی که داریم که اتفاقاً اسمش صاحبخانه هم هست! فوق العاده مهربون و دوست داشتنی و همیشه مراقب و دلسوز!

و به خاطر بالکن بزرگی که داریم و هر روز چند تا کفتر اونجا میان بهم سر می زنن، هر چند که هر روز سر ناهار سر و کله شون پیدا می شه ولی خب من فکر می کنم با معرفتن که هر روز میان!

و به خاطر گلدونایی که مامان بهمون دادن و مدام جوونه می زنن و منو سر ذوق میارن!

و به خاطر پنجره هایی که بالاتر از حد معمول هستند و نمی گذارن جز آسمون آبی و یکدست و غروب فوق العاده زیبا چیز دیگه ای رو ببینم!

این ها و خیلی چیزای دیگه باعث شدن دلم نیاد گاهی حتی برای خرید هم از خونه بیرون برم، برم تو شهری که......

دوستای گلی که خیلی براتون عجیب بود که چطور سحری که هیچ وقت تو خونه بند نمی شد حالا از خونه ش تکون نمی خوره، نگران نباشین! من خونه مون رو دوست دارم! همین!

هنر بی نظیر

 

برنامه ی مهاجران جمعه رو دیدین؟ مربوط به زندگی استاد مهدی سجادی، نقاش بزرگ معاصر که در سن ۱۱ سالگی ذهنیتی که از پیامبر اسلام داشتند رو با توجه به آنچه که شنیده بودند به تصویر در میارن ، ایشون در دوران جوانی چند ماه شاگرد استاد کمال الملک بودن، دلم نیومد چیزی که گفتن رو اینجا ننویسم!

ایشون می گفتند که طی اون چند ماه متوجه شدند که کمال الملک هنرهای دیگری هم داشته که بقیه از اونا خبر نداشتن. مثلاً ایشون خیلی به باغبانی علاقه داشتند و وقت زیادی رو به این کار می پرداختند.

استاد سجادی نقل می کردند که:

روزی به استاد گفتم حیفِ دستان توانا و هنرمند شماست که باغبانی کنند چرا این کار را به کس دیگری نمی سپارید و استاد فرمودند در این کار رازی هست که روزی آن را با تو خواهم گفت. چند ماه بعد وقتی که تمام گل ها سرباز کردند استاد کمال الملک من را به پشت بام خانه برد و باغچه را نشانم داد، باور کردنی نبود!باغچه یک تابلوی نقاشی شده بود که دو کلبه ی روستایی و چند حیوان اهلی و ... را نشان می داد! رنگ ها و سایه روشن ها کامل رعایت شده بود! یک تابلوی نقاشی به اندازه ی ۵۰*۷۰ متر مربع!

رسیدگی!؟

حتماً تا حالا راجع به مجموعه ی خانه های تاریخی کاشان (خانه ی بروجردی ها، طباطبایی ها و ...) چیزهایی شنیدین یا از نزدیک اون ها رو دیدین. در زیباییِ فوق العاده ی این بناها که شکی نیست،

اما گردشگران (که تعداد آنها اصلاْ هم کم نیست و ما در یک ساعت حضورمان شاهد ۲ اتوبوس گردشگر خارجی بودیم) در اولین نگاه با این تابلوهای راهنما مواجه می شن:

فکر نمی کنم رسیدگی به این موضوع کار سختی باشه!! ‌

بد!

نمی دونم چرا گاهی وقتا نسبت به بعضیا الکی حس بدی پیدا می کنم!

البته می دونم از کِی اینجوری شدم، از همون روزی که برای اولین بار دعوام شد! با یکی از بچه های دانشگاه که نمی خواست کسی دروغ ها شو به یاد بیاره! اون روز بود که برای اولین بار از یکی بدم اومد و این حس چنان در همه ی وجودم جا گرفت که انگار نه انگار 2 سال ازش می گذره، هنوز همون تازگی روز اول رو برام داره؛ نه به خاطر اون جر و بحث به خاطر حقیقتی که برای اولین بار لمسش کردم...همه ی آدما به اون خوبی که من فکر می کردم نبودن! خیلی تو ذوقم خورد، دنیای من خیلی قشنگ تر از اینا بود!

بعد از اون گاهی وقتا نسبت به بعضیا الکی حس بدی پیدا می کنم!

از یکی که دو سه دفعه بیشتر ندیدمش بدم میاد بدون اینکه کار خاصی کرده باشه. با یکی دیگه یه شب می گیم و می خندیم و خوش می گذرونیم و همه فکر می کنن چه رابطه ی خوبی، ولی فرداش ازش بدم میاد!

نمی دونم این حس از کجا میاد ولی می دونم الکی نیست!