-
امید
یکشنبه 22 آبانماه سال 1384 14:56
می دونین کدوم قسمت نماز رو از همه بیشتر دوست دارم؟ " سمع االله لمن حمده " پُر از امیده و انرژی، همه ی نمازم مال خدا این یه تیکه ش مال من! * * * این یک هفته مهمون داشتیم، مهمونای عزیزی که یک هفته نگذاشتن غذا درست کنم! فقط خوردم! واقعاً شرمنده بودم و خیلی سعی کردم یه چیزی درست کنم ولی باور کنین هر روز که 8:30 - 9 از...
-
انصاف
دوشنبه 9 آبانماه سال 1384 10:10
در مصاحبه ی تعیین سطح زبان ازم خواستن که نظرم رو راجع به کاشان بگم، منم نمی دونم چرا تا درِ فکرم رو باز کردم یهو همه ی نکته های منفی ریختن بیرون! دیدن زیادی دارم بلبل زیونی می کنم، گفتن کاشان رو با تهران مقایسه کن! منم باز طبق رویه ی قبلی گفتم که مثلاً تو تهران حتی وضعیت رانندگی هم خیلی بهتر از اینجاست چون مدام پلیس...
-
رؤیای واقعی!
سهشنبه 3 آبانماه سال 1384 22:43
حس خیلی خوبی دارم، هر چند که الآن حالم خوب نیست و یه خورده منگم و بی حوصله، ولی حس خوبی دارم. حس می کنم دارم درست قدم بر می دارم و راهی رو می رم که باید برم. حس می کنم رسیدم به جایی که به تصمیماتی که می گیرم شدیداً اعتماد دارم و به نتیجه ای که می خوام بگیرم اعتقاد دارم! راه جدیدی که انتخاب کردم همونیه که همیشه تو همه...
-
شاعران معاصر
دوشنبه 2 آبانماه سال 1384 15:30
سلام! اصلاً فکر نکنین روحیه ی شاعر مسلکی فقط متعلق به محتشم کاشانی و سهراب و چند بزرگ دیگه در کاشان بوده، من فهمیدم این اشتباه بزرگیه: منتظر تاکسی بودم، دستم رو گرفته بودم جلوی صورتم به خاطر آفتاب شدید، یک آقای نمکی * با چرخ دستیشون رد می شدند فرمودند: گرمای آفتاب گلِ چشماتو پَرپَر نکنه!!!!! * منظور آقای بامزه نیستا!...
-
آنچه گذشت!
یکشنبه 17 مهرماه سال 1384 13:55
سلام، خب حالا برمی گردیم به دو ماه پیش ! مراسممون بالاخره برگزار شد! با اینکه هیچ مراسمی نمی خواستم اما با تلاش شبانه روزیِ مادر عزیز بالاخره سر یک مهمونی ناهار تنها با حضور بانوان به توافق رسیدیم ! شبش هم یه راست از اونجا رفتیم شمال.فقط سه روز موندیم چون سارا به خاطر مراسم ما اومده بود (آره!؟!؟ دستت درد نکنه!! ) و...
-
فقط سلام!!!!!
پنجشنبه 14 مهرماه سال 1384 16:06
سلام! من بالاخره بعد از مدت ها دوری دوباره به تمدن دست یافتم! این بار حسش خیلی بهتر از همه ی دفعات قبله، چون این کامپیوتر الآن مهم ترین راه ارتباطیٍ من با دوست و فامیله! ما بالاخره در کاشان اسکان یافتیم! البته امیدوارم خیلی موقت باشه!! با خود شهر مشکلی ندارم (چون بیشتر سعی می کنم تو خونه باشم!) مسأله فاصله از دوستا و...
-
نامرد سالاری
شنبه 5 شهریورماه سال 1384 13:32
(این پست رو علی الحساب (معادل فارسیش چیه!؟) داشته باشین تا بعداً بگم این مدت کجا بودیم و چه گذشت!) * * * تصویر چند تا پسر رو که دارن فوتبال بازی می کنن دست دختر بچه ای می دین تا رنگش کنه، ساکت و آروم می ره یه گوشه می شینه و رنگش می کنه! ولی اگه یه کاغذ دست پسربچه ای بدین که یه گوشه اش عکس یه دختر باشه پرتش می کنه و می...
-
عشق را می گویم....
شنبه 1 مردادماه سال 1384 22:10
این یادداشت رو تقدیم می کنم به رهای عزیز که در میان تلخی ها مرا سرشار از شیرینی کرد! (و به خاطر علاقه اش به هیجانات وطنی در دیار غربت!) :تقدیر این طور حکم کرده که خونه ی بخت ما 3,4 سالی در کاشان باشه! جاده ی تهران تا کاشان پُره از پلیس های راهنمایی رانندگی که حافظ جان مردمند! دفعه ی قبل در راه برگشت بودیم که پلیسی به...
-
روزٍ...
دوشنبه 20 تیرماه سال 1384 21:40
امروز روز بدی بود. امروز چشمها بسته بود. امروز گوش ها کر بود. امروز هوا زیر پتو سرد بود. امروز قطره قطره بود. امروز چراغ قرمز بود. امروز موبایل خاموش بود. این روز بعد از 22 سال برای اولین بار روز بدی بود... امروز بد بود...
-
سپاس از رییس جمهور خاتمی
چهارشنبه 1 تیرماه سال 1384 18:46
جناب آقای دکتر محمد خاتمی، رییس جمهور محبوب مردم ایران، دوران شیرین ریاست جمهــوری شما به پایان رسید، برای ما شیرین و شاید برای شما تلخ. اندیشمندانه وارد عرصه شدید، اما چه بد عرصه ایست! خدمات بزرگی را در حد توانتان و در حد اجازه ی بزرگـــــان ارئه دادید که ایرانیان نفهمیدند، حس نکردند، ندیدند و شاید خود را به ندیدن می...
-
ماشینم کجاست!؟
شنبه 28 خردادماه سال 1384 22:47
آقای سن و سال داری سوار تاکسی می شن: آقا می خوام برم پارکینگ عسل؛ کجاست؟ آقای راننده ی گرما زده: نمی دونم! - آقا ببین رو این کاغذ آدرسشو ننوشته؟ : نمی دونم! - بخون این کاغذو...!!! : یا بخونم یا رانندگی کنم!! یک مسافر نیکوکار: آقا بده من ببینم ...(یک قبض پارکینگ رو می ده به نیکوکار) نه جناب! هیچی روش ننوشته، هیچ آدرسی...
-
سیاستمداری در گفتار!
سهشنبه 10 خردادماه سال 1384 13:26
-
می خوام بنویسم!
شنبه 7 خردادماه سال 1384 19:47
خیلی دوست دارم بنویسم، خیلی ... شاید بیشتر از هر زمان دیگه ای ... شاید! دوست دارم بنویسم از چیزایی که تو ذهنم بالا و پایین می پرن ... از چیزایی که تو گوشه های مغزم فرو میرن و بیرون نمیان ... دوست دارم بنویسم از همه ی حسای متضادی که دارم، از سیاه و سفید ... دوست دارم بدونم باید خاکستری رو خوش رنگ دید یا با رنگ دیگه...
-
یک روز مطالعه و آپدیت...
یکشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1384 18:50
سلام! دیشب خواستم مثل بچه های خیلی خوب درست درس بخونم، دیدم خیلی خوابم میاد، 20 دقیقه نشد که خوابیدم . صبح ساعت 8:30 از خواب بیدار شدم، صبحونه خوردم و یه خورده گشتم دیدم خیلی خوابم میاد 9:30 خوابیدم تا 11:30 . بیدار شدم یه کوچولو درس خوندم دیدم اصلاً حوصله شو ندارم، بدون تمرکز هم که نمی شه درس خوند! مریم زنگ زد و...
-
۸۴
جمعه 19 فروردینماه سال 1384 23:13
سال ۸۳ گذشت...نوروز هیچ سالی احساس خاصی نسبت به شروع سال نداشتم جز نوروز ۸۳. از سال ۸۳ می ترسیدم، خیلی... برای خودم هم عجیب بود ولی حس مبهمی راجع بهش داشتم، فکر می کردم پر از حادثه خواهد بود، پر از فراز و نشیب... ۸۳ به اون ترسناکی که فکر می کردم نبود! بالا و پایین داشت، چپ و راستمون هم کرد، حادثه هم آفرید! پرماجراترین...
-
ایرانِ ما از دید ملیسا!
شنبه 15 اسفندماه سال 1383 18:30
-
روزتون مبارک!
یکشنبه 25 بهمنماه سال 1383 20:15
سلام! دیگه واقعاً دارم برای خودت مینویسم، آره...خودِ خودت! یا به قول مریم افضلی (ساحل): تو را می نویسم که مثل منی که عاشقی که عشقت را بر سر هر کوچه فریاد می زنی، بی آن که بترسی از شبگردانی که تو را به جرم دیوانگی زندانی می کنند! تویی که زندگیمو چرخوندی و چرخوندی و در قشنگ ترین نقطه نگهش داشتی! تویی که محکم وایسادی و...
-
ستاره
جمعه 25 دیماه سال 1383 21:34
ستاره ها را می شمارم، شاید خوابم برد . . . 1..2...3...4 ... باز هم که تو در آسمانی! خواب از سرم پرید!
-
زندگی
سهشنبه 15 دیماه سال 1383 00:09
می خوام از زندگی بشنوم...زندگی! کسی تازگیها به دنیا نیومده؟ کسی احساس زنده بودن نمی کنه!؟ آهای ی ی ی زندگی... زنده ای!؟ خبری ازت نیست...
-
اتوماتیک!؟
سهشنبه 17 آذرماه سال 1383 17:16
سلام! بعضی ار کارها هستند که برای انجامشون لازم نیست فکر کنیم؛ کارهای خیلی ساده. مثلاً وقتی تشنه تونه فکر نمی کنین که: اول درِ کابینت رو باز می کنم، لیوان رو بر میدارم، درِ کابینت رو می بندم، درِ یخچال رو باز می کنم، پارچ رو بر می دارم و ... وارد آشپزخونه که می شین بقیه ی کارا رو اتوماتیک (به یاد آقای ساعدی!) انجام...
-
خواب
سهشنبه 10 آذرماه سال 1383 22:35
خواب رو دوست دارم. خواب که باشم ذهنم جاییه که خودش می خواد، نه جایی که من بخوام، خودش میره...خودش میاد...زحمتی هم به من نمی ده! چشمام رو می بندم، همه چیز واضحه...مبهم می شن...نا پدید می شن...این ناپدید شدن رو دوست دارم،نمی خوام ببینم...نمی بینم! می خوام بخوابم...بخوابم تا زمان٬ تنهایی مجبور باشه جلو بره، تا لازم نباشه...
-
عیدتون مبارک!
یکشنبه 24 آبانماه سال 1383 10:35
سلام! اول که عیدتون مبارک شدید! دوم که تولد این پسر ما هم مبارک شدیدتر!! سوم اینکه عمری ۵ سال ازش بزرگتر بودم، امسال دوقلو شدیم!! منم شب عید فطر خدمت رسیدم دیگه!! چهارم از اینکه با تمام بی معرفتیه من هنوز هستین ممنونم، بی نهایت! پنجم اینکه ... هیچی نگم بهتره! خوش باشید!
-
سنگ
سهشنبه 12 آبانماه سال 1383 08:23
چهار راه پارک وی بودم، یه صدایی از پشت گفت: ببخشید دختر خانوم، برگشتم، یک خانوم میانسال با مانتو روسری، ادامه داد: کیفم رو زدن، الآن هم ۳۰۰ تومن می خوام که سوار مینی بوس بشم (من نمی دونم چرا یه خیّری پیدا نمی شه که حداقل یک سناریوی جدید برای این هموطنانمون بنویسه!) الآن هم این آقاهه افتاده دنبالم، منم این سنگ رو...
-
ایرانی!
چهارشنبه 29 مهرماه سال 1383 14:53
((ایرانیان کهنه کار و نکته سنج هستند، ذوق توطئه دارند، برای پذیرایی های رسمی ساخته شده اند. ایرانی مدام عاشق آشوب و اغتشاش و درهم و برهمی بوده است و خوشی او در این است که داد و فریاد راه می اندازد، یکنفر را، هر که می خواهد باشد، توانا و نیرومند و رستم دستانش بخواند اما در عین حال در دل دشنامش بدهد و آهسته و یا قاه قاه...
-
فقط چون شمایی!
چهارشنبه 22 مهرماه سال 1383 15:36
سلام! سوار تاکسی خطی می شی، می دونی از جایی که می خوای پیاده بشی می گذره...به وسطای راه که میرسین: :ممنون آقا، پیاده می شم، چقدر بدم خدمتتون؟ -کرایه اش 350 تومنه، شما 400 بده. فکر می کنی حتما برعکس گفته و چون داری وسط مسیر پیاده می شی مرام گذاشته و کمتر می گیره، 1000 تومنی رو میدی و 600 تومن پس می گیری!!! فقط چون...
-
بازم!؟
شنبه 4 مهرماه سال 1383 00:26
خدا کنه وقتی دارن مثل فرفره می چرخوننمون، وقتی دیگه دستِ خودمون نیست که کجا وایسیم، وقتی روزگار داره بهمون می خنده از اینکه سر رشته ی کارا رو ازمون دزدیده، وقتی دیگه شب و روز برات فرقی نداره و فقط می خوای زندگی رو هول بدی، وقتی خودت هم نمی دونی قلبت کجاست و مغزت چی می گه...اونی که اون بالاست مرام بذاره و تو رو بهترین...
-
حس!؟
پنجشنبه 5 شهریورماه سال 1383 21:25
سلام! می دونین قشنگ ترین جمله ای که تا حالا راجع به احساس شنیدم چی بوده؟ توی یک برنامه ی تلویزیونی از یک نفر پرسیدن که شما فکر می کنی درسته که می گن آدم باید بر احساساتش غلبه کنه؟ جواب داد احساسات مگه رقیبه که آدم بخواد بهش غلبه کنه؟ !؟
-
تقدیر ویژه!
جمعه 30 مردادماه سال 1383 15:17
یک بیننده ی پرغرور، در تماس با یک برنامه ی تلویزیونی: «سلام، می خواستم خیلی تشکر کنم از جودوکار پرافتخار ایرانی که با ورزشکار رژیم صهیونیستی کشتی نگرفت.» ( من هم جا داره از همین جا از این جودوکار پرافتخار تشکر کنم که نه تنها کشتی نگرفت بلکه در مسابقات شمشیربازی هم شرکت نکرد!!! )
-
حسین پناهی. . .
سهشنبه 20 مردادماه سال 1383 13:00
برای این که بگویی: "سلام"! باید دلی مُهیا و زلال و درست داشت برای این که بگویی: "بیایید برای دمی و درنگی با هم باشیم" باید سینه ای صاف و دستی پاک و روحی آبی داشت برای این که بگویی: "دوس بداریم و دوستی کنیم" باید که خودِ دوست، باید که خودِ عشق شد. برای آن که بگویی: "هستی و باشی" باید که خودِ او باشی ... ای عشق ای دل...
-
تب خال!
یکشنبه 11 مردادماه سال 1383 13:41
سلام، لیلای عزیز دیگه ما رو به طور کامل از خوندن نوشته های سبز و قشنگ و روان و انرژی بخش و دوست داشتنیش محروم کرد. برای همیشه جات توی اون صفحه که ذره به ذره اش برامون خاطره بوده، خالی می مونه ... می دونم ... قبوله! همه ی استدلالهایی که داشتی قبوله استاد ! (وای ی ی ی ی ....دارم خفه می شم! کاشکی می شد همه ی چیزایی که می...